Chapter 8

924 120 26
                                    

"چطور دیده میشم؟" هری ازم پرسید و من بعد از چند ساعت از آشپزخونه در اومدم و به حوله برداشتم تا دستامو خشک کنم بعدش هم به طرفش (هری) برگشتم.

"خیلی خوب" صادقانه بهش گفتم درسته اون خیلی بهتر از "خیلی خوب" دیده میشه اون هاته ولی من هرگز اینو بهش نمیگم چون این باعث میشه اون اشتباه برداشت کنه و و الان این آخرین چیزیه که بهش نیاز دارم.

"چرا؟" ازش پرسیدم و روی مبل سقوط کردم.

بعد از اینکه گندای هری رو تمیز کردم رفتمو دوباره خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت 11 صبح بود من اونقدر خسته بودم که نمیتونستم حتی یه کلمه هم بگم ولی میدونستم که هری هیچ وقت شام رو درست نمیکنه برا همین من شامو حاضر کردم.

به طرف آینه ای که روی دیوار نصب شده بود رفتو و جلوش ایستاد و به خودش نگاه کرد.

"قرار دارم."

"اوه"

"چطور این چیزه احمقانه رو میبندن!؟" اون با ناامیدی آه کشید و دستاشو تو هوا تکون داد که میخواست نشون بده که نمیتونه.

"این یه کراواته هری!" بهش گفتمو از جام بلند شدم "من برات میبندمش."

کراواتشو برداشتمو جلوش وایسادم نفسای عمیقشو رو بالای سرم احساس میکردم نمیخواستم به صورتش نگاه کنم یه گرمای ناآشنا توی خودم احساس کردم سعی کردم تا حدممکن نادیدش بگیرم من نمیخوام درباره این که چه حسی بهم میده فکر کنم یا حرف بزنم.

وقتی کارم تموم شد همونجور ایستاده بودیم و هیچ کدوممون از جامون تکون نخوردیم.

"رایلی" صدای بمش توی گوشام پیچید سرمو بلند نکردم تا نگاش کنم من نمیتونستم ولی چاره دیگه ای نداشتم چون اون با دستش چونمو گرفت و مجبورم کرد تا توی چشاش نگاه کنم.

"هری داری چی-" نتونستم حرفمو تموم کنم چون اون لباشو روی لبام گذاشت و لبامون داشتن رو هم هماهنگ با هم تکون میخوردن قبل از اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم دستامو توی موهاش بردم و بوسمون رو عمیق تر کردم و اون منو به دیوار چسبوند.

لباش داشت روی گردنم تکون میخورد و من سرمو عقب دادم تا اون راحت تر بتونه کارشو بکنه.

"هری" من آه کشیدم و اون گردنمو محکم تر بوسید بعدش هم دوباره به لبام برگشت لبامون داشت روی هم تکون میخورد قبل ازینکه بفهمم چه اتفاقی داره میفته نصف کراواتش روی زمین بود.

"وایسا" وقتی لبامون رو هم بود بهش گفتم.

"ضدحال نباش." اون غر زد و من دیگه نمیتونم اینو تموم کنم لبامو رو لباش فشار دادم اون لباش خیلی نرمن و همینطور بوسیدنی، این منو به یاد اولین بوسمون انداخت.

ذهنم دیگه کار نمیکرد یه احساس عجیب و ناآشنا توی من به وجود اومد هری دستشو زیر باسنم گذاشت و بدنشو به بدنم نزدیک کرد ولی اصلا بوسمون رو قطع نکرد نمیدونستم با دستام چیکار کنم برا همین اونا رو روی سینش گذاشتم، و پاهامو دور کمرش حلقه کردم اون پوستش داغ بود و قفسه سینش داشت تند تند بالا و پایین میرفت لباشو از روی لبام برداشت و من ناله کردم چون تماسمون با هم قطع شد.

Dorm Room 69(Persian Translation)[H.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora