رستاخيز نوزدهم: افسانه درياچه قو

201 29 5
                                        

کمتر از یک هفته از اون یکشنبه ی خونین می گذشت. هیچ چیز طبق برنامه ریزی های تزار و دربار پیش نرفته بود کشته شدن بیش از سه هزار کارگر و دانشجو خشم مردم سن پترزبورگ و مسکو رو بیشتر از قبل برانگیخته بود و بیانه های تند و آتشین لنین، مردم رو قوی تر از قبل به اعتراض فرا میخوند.
حالا تمام کارخونه های مسکو از کار افتاده و دانشجوها، حتی کسانی که خودشون رو از انقلاب دور می دونستن، کلاس های درس رو ترک کرده و در عوض؛ در محفل های انقلابی و جنبش های آزادی خواهی شرکت میکردن.
اوضاع برای تزار خوب پیش نمی رفت. از یک سو جنگ جهانی و فشارهای آلمان سربازها رو خسته کرده بود و از سوی دیگه فقر و سرما نیروی کار جامعه رو از پا درآورده بود.
به محض پخش شدن اخبار یک شنبه ی خونین، واسیلی راهی مسکو شده بود تا با برگزاری جلسات مخفیانه با حزب کارگران سوسیال-دموکرات برنامه ای سفت و سخت تر برای مقابله ها زورگویی های جامعه ی تزاری طرح ریزی کنه.
اما در پتروگراد، جایی دور تر از زندگی کشاورزان و کارگران، ایوان به همراه بقیه ی اشراف زادگان و بزرگان کشور به فکر جشن و پایکوبی بودند. تهدیدات لنین خاموش نمیشد و مردم قصد نداشتن به عقب برگردن اما، تا زمانی که قدرت در دست تزار بود اشراف زادگان و ثروتمندان از موقعیت خودشون لذت می بردن...
جونگکوک تابلوی جدیدی رو شروع کرده بود، قول داده بود به محض برگشتن به خونه گروشا و زیبایی وصف نشدنی اش رو به تصویر بکشه و بعد تابلوی کامل شده اش رو توی اتاقش نصب کنه. تا با هربار خیره شدن به چشم های سیاه و عمیقش، حس پرواز دوباره زیر پوستش بدوئه.
از وقتی ارباب ایوان و جونگکوک به پتروگراد برگشته بودن، آناستازیا تنها تونسته بود یک بار به دیدنشون بره. به زودی نمایش باله ای در سالن تئاتر مارینسکی برگزار میشد. تب و تاب اشراف زادگانی که قصد شرکت در نمایش، با لباس های فاخر و خوش دوخت داشتن باعث شده بود برنامه ی استیسی بی نهایت فشرده و سنگین باشه. صبح زود مغازه رو باز کنه، ده ها مدل پارچه و روبان و پرهای زینتی جدید سفارش و بارگیری کنه و تا نیمه های شب به طرح زدن و دوختن پیراهن های پف دار بپردازه.
هر از گاهی دومینیک به دیدنش می اومد اما با اصرارهای مداوم استیسی، از ترس اینکه مبادا کسی اون ها رو در کنار هم ببینه و شایعه های ناخوشایندی در سطح شهر بپیچه، مجبور به ترک مغازه میشد. اما همین ملاقات های کوتاه لمس های ناشیانه و بوسه های ریز برای استیسی کافی بود تا قلبش از گرمای عشق دومینیک، مثل گنجشکی هیجان زده، سریع تر بتپه.
درست بعد از ناهار، تهیونگ برای اولین بار از جونگکوک خواست نه در سالن نشیمن یا توی باغ بلکه توی اتاق خواب خودش تابلوی جدیدش رو کامل کنه.
برای جونگکوک نقاشی کردن توی اتاق خواب بزرگ تهیونگ احساس غریبی داشت. نمی تونست درک کنه که چرا مردی که همیشه این ساعت از روز در اتاق مطالعه اش به کارهای اداریش رسیدگی میکرد، حالا درست مقابلش توی اتاق خوابش نشسته بود و داشت حرکت دست های پسرک روی بوم رو تماشا میکرد.
از دیمیتری و خدمتکارها شنیده بود که تهیونگ به نمایش باله ای در مرکز سن پترزبورگ دعوت شده. کم تر از یک ساعت دیگه نمایش شروع میشد اما تهیونگ تنها در سکوت به تاج تختش تکیه داده بود و از ویسکی مورد علاقه اش مینوشید. موهاش هنوز خیس بود و قطرات آب ازش چکه میکرد.
باید روی یال های بلند گروشا تمرکز میکرد تا بتونه با قلم مو اون ها رو با ظرافت در بیاره اما، تنها چیزی که چشم هاش می دید، سینه ی خوش تراش و برنزه ی تهیونگ بود که ربدوشامبر سورمه ای رنگش؛ آزادنه در معرض نمایش میگذاشت.
قلم مو رو کنار گذاشت و دست هاش رو با پارچه تمیز کرد. سرش رو پایین گرفته بود و لب زیرینش رو میگزید. نمی دونست جمله اش رو چطور بیان کنه که با طعنه های شیطنت آمیز مرد رو به رو نشه.
آب گلوش رو قورت داد و به آرومی درحالی که تلاش میکرد بی تفاوت جلوه کنه زمزمه کرد.
ـ امشب... به نمایش باله دعوت شدی؟
تهیونگ آخرین جرعه از ویسکیش رو سر کشید. درحالی که چشم های وحشی و نگاه عمیقش سر تا پای جونگکوک رو برانداز میکرد تنها به تکون دادن سرش بسنده کرد.

ـ پس... چرا قصد نداری آماده بشی؟

تهیونگ نیشخندی زد و لب های خیسش رو با پشت دست پاک کرد. هنوز به تخت تکیه زده و تارهای سیاه رنگش روی پیشونیش ریخته شده بود.

ـ چون دیدن تو وقتی با جدیت غرق نقاشی شدی، برام از دیدن نمایش کسل کننده و تکراری دریاچه ی قو، جذاب تره.

جونگکوک به سرعت نگاهش رو دزدید و پارچه رو روی میز گذاشت. نمیدونست دوباره قلم مو به دست بگیره یا از تابلوش دور بشه تنها میدونست باید وانمود کنه حرف مرد رو نشنیده و اهمیتی نمیده که توسط کیم تاجر، جذاب خطاب شده.

ـ دریاچه ی قو... اون چیه؟

تهیونگ تکیه اش رو از تخت گرفت و خودش رو جلو کشید.

ـ دوست داری قصه اش رو بدونی؟

برق توی چشم های جونگکوک همون تائیدی بود که تهیونگ بهش نیاز داشت. مرد با حرکاتی آهسته از روی تخت بلند شد و لیوانش رو روی میز کنار تخت گذاشت. درحالی که به سمت جونگکوک قدم برمیداشت زمزمه کرد.
ـ پس باید توی حاضر شدن بهم کمک کنی. این جوری من هم وقت میکنم برات یه داستان عاشقانه تعریف کنم.
ـ اما... من چطوری میتونم...؟ یعنی نمیتونم.

تهیونگ چهره ی غمگینی به خودش گرفت درحالی که سعی داشت اهداف شیطانی اش رو پشت چشم های معصومش پنهان کنه نالید.

ـ اوه جونگکوکا! نکنه دیگه به داستان هایی که برات تعریف میکنم علاقه نداری؟

جونگکوک قدمی به عقب برداشت درحالی که به نشونه ی مخالفت سر تکون میداد لب هاش رو باز و بسته کرد. دوباره داشت توی دامش می افتاد. شک نداشت از همون اول هم هدفش همین بود. از وقتی برای نقاشی پسر رو به اتاقش برده بود و تمام مدت بهش خیره شده بود همین هدف رو داشت.
که در آخر مجبورش کنه وقتی داره دکمه های لباسش رو میبنده به بدنش خیره بشه و موقع بستن کرواتش، عطر تلخ و نفس های داغش رو روی صورت گر گرفته اش احساس کنه.
با هر قدمی که تهیونگ به سمتش برمیداشت، جونگکوک با گامی لرزون خودش رو عقب میکشید. اما میدونست جایی برای فرار نداره. چیزی نمونده بود به دیوار پشت سرش برخورد کنه که دست تهیونگ دور کمرش حلقه شد.
پسر رو به سمت خودش کشید و به مردمک های لرزونش خیره شد. گردنش رو عقب برده بود سعی داشت با دور نگه داشتن صورتش از حرکت احتمالی تهیونگ جلوگیری کنه. به محض نشستن نگاه مرد روی لب هاش، فورا لب زیرینش رو به دندون گرفت و صورتش رو بیشتر از پیش کج کرد.
تهیونگ نیشخندی به حرکت جونگکوک زد و به نشونه ی ناامیدی سرش رو تکون داد. آه اغراق آمیزی کشید و این بار برخلاف قبل با تحکم طعنه زد.

ـ شب های قبل وقتی برای شنیدن ادامه ی رستاخیز به اتاقم می اومدی توی بغلم خوابت میبرد بره کوچولو! اما الان دلیل این همه فرار رو متوجه نمیشم؟
ـ شب های قبل ازم نمیخواستی به بدن لختت نگاه کنم.

ابروهای تهیونگ به سرعت بالا پرید و جونگکوک که تازه متوجه حرفی که زده بود شد به سرعت دستش رو مقابل لب هاش گذاشت. چشم های گرد مرد بزرگ تر با دیدن چهره ی سرخ از خجالت جونگکوک درخشید و بعد با صدای بلند خندید.
فشار دستش رو کمتر کرد و از جونگکوک فاصله گرفت.
درحالی که به سمت کمد لباس هاش حرکت میکرد و سعی داشت خنده اش رو کنترل کنه جواب داد.

ـ من قصد نداشتم جلوت برهنه بشم جونگکوک. اما انگار تو افکار خوشایندی توی صرت می پروروندی نه؟

جونگکوک صورتش رو جمع کرد و برای پرت کردن حواسش از چیزهایی که زیر اون ربدوشامبر وجود داشت سرش رو به شدت به طرفین تکون داد.
تقه ای به در خورد و با اجازه ی ایوان، دیمیتری وارد اتاق شد. مرد جعبه ی بزرگی که به دست داشت رو روی تخت ایوان گذاشت و بعد از اتاق خارج شد.
تهیونگ درحالی که به کت و شلوار داخل جعبه نگاه اجمالی می انداخت به جونگکوک اشاره کرد.

ـ میتونی به اتاقت برگردی جونگکوک.
ـ پس... قصه ی دریاچه ی قو چی میشه.

تهیونگ تک ابرویی بالا انداخت و سرش رو بالا گرفت. درحالی که کت سیاه رنگ رو بالا میبرد پوزخندی زد.

ـ فقط در صورتی که توی آماده شدن بهم کمک کنی!

جونگکوک که تصمیم قاطعانه ی خودش رو گرفته بود لبخند کمرنگی زد و بومش رو پشت سرش رها کرد.

ـ بعدا از دیمیتری میخوام بوم رو به اتاقم بیاره... امیدوارم امشب اوقات خوشی رو سپری کنی تهیونگ.

سرش رو به نشونه ی احترام برای مرد خم کرد و به سرعت از اتاقش خارج شد.
به محض بسته شدن در پشت سرش، دستش رو روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید.

ـ عجب ادم سو استفاده گر و دروغ گوییه! واقعا فکر کرده باور میکنم؟ معلومه که لخت میشد... پس چطور قرار بود اون لباس ها رو بپوشه؟ روی ربدوشامبر لابد!

درحالی که زیر لب هینی میکشید به طرف اتاقش گام برداشت.
*
5 آگوست 1914
سن پترزبورگ

پدرش هیچ وقت ایوان رو همراه خودش به مراسم و جشن هایی که دعوت میشد نبرده بود. بعد از مرگ پدرش، وقتی جانشین خاندان وولکوف ها شد برای اولین بار در بزرگ ترین تالارها و سالن های نمایشی پتروگراد قدم گذاشت.
شاید اگه همون تهیونگ کوچیکی بود که زیبا ترین تفریحش گوش دادن به داستان ها و قصه های لئونید بود قطعا از دیدن هنر و شکوه و جلال معماری های پتروگراد به وجد می اومد اما، ایوان وقتی برای تحسین این چیزها نداشت.
چشم هاش به جای دیدن درخشش بناهای عظیم پتروگراد، ثروتی که میشد ازشون به جیب زد رو حساب میکرد. اینکه چطور اون جا رو به محل حکمرانی خودش تبدیل کنه. چطور به جای یک مهمون معمولی، صاحب محفل باشه و به جای ایستادن یک گوشه و نگاه کردن به زنان جوان و دخترهایی که اغواگرانه بهش اشاره میکردن و ریز میخندیدن، در وسط جمع بایسته و برای مرد های مهم و تاثیرگذار و جشن، سخنرانی کنه...
به پیشنهاد دومینیک، همه ی اعضای کلوپ ستارگان مرگ برای دیدن نمایش باله ی دریاچه ی قو به تالار مارینیسکی اومده بودن.
دومینیک و خوتن که علاقه ی زیادی به افسانه ی دریاچه ی قو داشتن بیشتر از بیست بار برای دیدن این نمایش به تئاتر رفته بودن و هربار درحالی که سعی داشتن هیجان و احساساتشون رو کنترل کنن با صدای بلندی شروع به تشویق بالرین ها میکردن.
تنها هدف یوگنی و ایگور دید زدن دخترهای جوانی بود که موهای طلایی رنگ خودشون رو بالای سرشون جمع کرده بودن، درحالی که اندام ظریفشون رو در لباس های بلند و خوش دوختشون به نمایش میذاشتن از پشت بادبزن توری که باحالتی نمادین به دست میگرفتن، بهشون علامت میدادن.
واسیلی کمترین علاقه ای به شرکت در نمایش های پرزرق و برق و شلوغ نداشت. حتی وقت هایی که یک پسر نوجوون بود برخلاف میل پدر و مادرش به جای حاضر شدن در مهمانی های اشرافی، تنها توی اتاقش می موند و کتاب های تاریخی و حقوقی پدرش رو مطالعه میکرد.
اما ایوان. اون دلیل متفاوتی برای حضور در این تالار داشت. درواقع خودش بود که خبر اجرای نمایش دریاچه ی قو رو به دومینیک داده بود و مجابش کرده بود تمام اعضای کلوپ رو کنار هم جمع کنه.
این نمایش قرار بود با هزینه ی ناباک، فرمانده ی اصلی نیروی زمینی، به اجرا در بیاد.
ناباک دری بود به سمت اسلحه خونه ی کرملین. کسی که میتونست برای ایوان حکم پلی مهم به سوی اهداف و آرمان هاش باشه. اگه میتونست خودش رو وارد دایره ی امن این مرد کنه، به خونه و عمارتش نفوذ کنه و اعتمادش رو به دست بیاره قطعا به قدرتی میرسید که حتی پدرش هم نتونسته بود کسب کنه.
بهترین و گرون ترین لباس هاش رو به تن داشت، عطر مخصوصش رو زده و موهاش رو به سمت بالا شونه کرده بود. این مدل مو خصوصا وقتی پیشونیش رو در معرض نمایش میگذاشت به چهره اش حالت ویژه ای می بخشید.
تمام سالن رو تحت نظر داشت، نیم ساعت تا شروع نمایش باقی مونده بود و مهمان های ویژه در سالن اصلی کنار هم جمع شده و گرم صحبت بودن. ایوان در اون هرج و مرج سرسام آور میون قهقهه های بلند افسران نظامی و گفت و گوهای زیرزیرکی زنانه دنبال ستاره ی شانسش میگشت.
باید پیداش میکرد. باید به دامش مینداخت. بعد میتونست با خیال راحت برای فتح کردن پله ی دیگه ای به سمت اهدافش، جشن بگیره.
چشم هاش روی نقطه ای ثابت شد.
نیشخند روی لب هاش نشست و ویسکیش رو سر کشید...
*
واسیلی دورتر از همه، اونجا ایستاده بود و لیوان خالیش رو روی میز به آرومی حرکت میداد. شوخی های یوگنی و ایگور نه تنها براش خنده دار نبود بلکه کم کم داشت به جملات گوش خراش و آزار دهنده تبدیل میشد. نفسش رو کلافه بیرون داد و سرش رو به سمت چپ چرخوند.
نفهمید لیوان چطور از دستش سرخورد، شانس آورد که یوگنی لیوان رو گرفت وگرنه با شکستن اون شئ گرون قیمت، ضرر زیادی پیاده میشد.
اما براش مهم نبود. نگاهش روی نقطه ای ثابت مونده بود و چشم هاش برق میزد. داشت به ماه نگاه میکرد؟ نه... اون از ماه هم زیباتر بود. ماه زخمی بود. تاریک بود تنها بود... اون الهه ای که با فاصله ازش کنار در ورودی ایستاده بود خیلی از ماه سرتر بود.
خوتن خودش رو جلو کشید درحالی که رد نگاه واسیلی رو دنبال میکرد نیشخندی زد و زمزمه کرد.

ـ انگار اینجا یه نفر دلش هوس یه رقص عاشقانه رو کرده هوم؟

واسیلی سرش رو کج کرد و درحالی که غر میزد زمزمه کرد.

ـ مسخره نشو خوتن. من فقط داشتم... چیز... میخواستم گارسون رو صدا کنم برام یه نوشیدنی جدید بیاره.
خوتن به دومینیک چشمکی زد و هردو درحالی که سعی داشتن خنده شون رو کنترل کنن از صورت سرخ شده ی واسیلی رو گرفتن.
نمیخواست نگاهش رو از دختر بگیره. اون بزرگ ترین موهبتی بود که میتونست به چشم هاش ببخشه. موهای بلند سیاه رنگ و پوست سفید و بلورینش. کمر باریکش توی پیراهن بلند آبی رنگی که به تن داشت ذهنش رو از کار انداخته بود. خوتن حق داشت. دلش میخواست بهش پیشنهاد رقص بده بعد درحالی که دستش رو دور کمرش حلقه کرده، دختر رو توی آغوشش بکشه.
آب گلوش رو قورت داد و سرش رو پایین انداخت. هوای اون تالار داشت براش گرم و گرمتر میشد. میخواست از اونجا بیرون بزنه و تا خود خونه رو توی هوای آزاد بدوئه...
تقه ای به شونه اش خورد سرش رو بالا گرفت، حتی متوجه نشده بود ایوان کی به جمعشون اضافه شد.
ایوان، لیوان ویسکی که دست ایگور بود رو ازش گرفت و سمت لب هاش برد. همون طور که دست آزادش رو دور شونه ی واسیلی حلقه میکرد به رو به رو اشاره کرد، به همون ماهی که چشم های واسیلی رو گرفته بود. به همون پرنسس دوست داشتنی که قلب واسیلی رو ربوده بود...
جرعه ای از مایع تلخ رو سر کشید و بعد با همون لحن جاه طلبانه ی همیشگیش گفت.

ـ اسمش آلیوشات. تنها دختر ناباک کبیر.

بعد از این که محتویات داخل لیوان رو یک نفس سر کشید، شیشه ی خالی رو به دست ایگور داد و برای پسرها ابرویی بالا انداخت.

ـ طعمه ی خودمه! همین امشب به دستش میارم. فقط همینجا وایستید و تماشا کنید.

دستش به موهاش کشید و کتش رو مرتب کرد. درحالی که به واسیلی و بقیه ی پسرها چشمک شیطنت آمیزی میزد و بعد ازشون فاصله گرفت.
بهش نگاه میکرد و کاری از دستش برنمی اومد...
به ایوان نگاه میکرد که چطور با گام هایی بلند و مقتدرانه به سمت دختر حرکت میکرد.
قرار بود ماهش رو فتح کنه...
اونجا ایستاده بود، به رفیقش نگاه میکرد که الهه ی پرستیدنیش رو قرار بود شکار کنه...
سرش رو پایین انداخت. حرفی نزد. اعتراض نکرد.
می دونست دربرابر ایوان هیچ شانسی نداره...
سکوت کرد و اجازه داد دوستش، زنی که بهش دلباخته بود رو اغوا کنه...
*

25 فوریه 1919
سن پترزبورگ
نمایش شروع شده بود، همه سرجای خودشون نشسته بودن و در سکوت به رقص بالرین ها نگاه میکردن. احساس هیجان، سرخوشی، لذت، غم و اندوه چیزی بود که از چشم هاشون دیده میشد. موسیقی که از دور نواخته میشد تاثیر روایت رو عمیق تر میکرد. بالرین ها به نرمی حرکت میکردن و با موسیقی همگام می شدن.
کمی اون طرف تر، دور تر از جایی که ایوان نشسته بود آلیوشا بدون حضور نامزد عزیزش به چشم میخورد. آراسته به زیورآلات گرون قیمت. در سکون و آرامشی سنگین همون طوری که از تنها دختر ناباک بزرگ انتظار میرفت مثل یک زن موقر نمایش رو دنبال میکرد.
به حضور ایوان به توجهی میکرد. فرار نمیکرد. نمی ترسید، تنها سعی داشت نادیده اش بگیره.
وقتی خبر دستگیر و کشته شدن مخبرش به گوشش رسید، می دونست که مچش گرفته شده. اون مرتیکه ی احمق خیلی زود خودش رو به سگ های ایوان لو داده بود.
باید آروم میموند و اجازه میداد ایوان اولین قدم رو برداره تا بتونه بر اساس اون تاکتیک جدیدی رو برای دفع خطری که تهدیدش میکرد پیاده کنه. اما ایوان، همون طور که همیشه بود؛ خونسرد و بی تفاوت به زندگی روزمره ی خودش ادامه میداد.
به مسکو رفته بود و بعد از برگشتش خودش رو برای مهمونی اشرافی امشب آماده کرده بود. نه تهدیدی، نه نامه ای نه حتی اثری از خشم و نفرتی...
ایوان جوری آروم سرجای خودش نشسته بود که انگار آلیوشا هیچ وقت سعی نداشته عامل مهم سرنگونی اش باشه.
انگشت هاش رو توی هم گره کرد. به تصویر مقابلش نگاه میکرد. اما افکار مشوشش جای دیگه ای بود. خودش رو در نبود واسیلی تنها تر و بی پناه تر از همیشه میدید.
وقتی بهش پیشنهاد داده بود همراهش به مسکو بره، نباید پیشنهادش رو رد میکرد. شاید اون موقع، مجبور نبود به تنهایی زیر نگاه های سنگین ایوان خودش رو درمونده احساس کنه...
ایوان نیم رخش رو به سمت دیمیتری چرخوند و گردنش رو خم کرد. مرد هم به طبع، گوشش رو به لب های اربابش نزدیک کرد.
ـ نمایش که تموم شد، حواست به آدم های ناباک باشه بقیه اش رو خودم انجام میدم.
دیمیتری سری به نشونه ی تفهیم تکون داد و دوباره صاف سرجاش نشست.
و ایوان برای آخرین بار با نیشخند به آلیوشا چشم دوخت.


****




سلام عزیزای دلم امیدوارم حالتون خوب باشه.
شاید برای یه عده تون سوال پیش اومده بود که چرا واسیلی با آلیوشا نامزد کرد؟ تنها از سر حرص و رقابت با ایوان؟
اما امشب فهمیدید که نه... اون همیشه عاشق آلیوشا بود حتی زودتر از ایوان. فقط جرئتش رو نداشت که اعتراف کنه...
مراقب ووت‌های امشب باشید. چون پارت بعد برام خیلی مهمه
من و شب های برفی سن پترزبورگ می بوسیمتون *.*

Anastasia  | VkookDonde viven las historias. Descúbrelo ahora