chapter1:)

1.1K 117 45
                                    

.........


Chapter1

/شما ها حال به هم زنید/!

هری با بلندترین صدایی که میتونست از حنجره اش تولید کنه سر پدر و مادرش داد کشید .با عجله از پله ها بالا رفت .در اتاقشو باز کرد و به محض داخل شدن بغضش شکست و اشک ها با صدا از چشماش جاری شدن

شاید برای اینکه یه پسر باشه خیلی احساساتیه.گوشه ای از مغزش سرش فریاد کشید تا مثل دخترها رفتار نکنه اما هری حتی کوچکترین اهمیتی به اون صدا نداد و به کارش ادامه داد.اما این چیزی نیست که بخواد ازش به همین آسونی ها بگذره.ما معمولا تا موقعی که مشکلات بقیه رو تجربه نکنیم نمیتونیم اونها رو قضاوت کنیم و الان دقیقا موقعیتی بود که کسی به غیر از هری اونو درکش نمیکرد.

کی میدونه.شاید اگه شما هم جای اون بودین گریه میکردین و اجازه میدادین تا احساساتتون بر شما غلبه کنن.هری ساکت شد و سعی کرد گذشته ی خوبشو به یاد بیاره.مدرسه ی خوب.دوستای خوب.نمره های عالی و یه دختر عالی که میخواست همین تازگیا ازش بخواد تا با هم به یه قرار برن ولی حالا..حالا چی؟هری همه رو از دست داد.

/ازتون متنفرم عوضیا اهههه/

فحش میده و به خاطر اینکه به جای بیخیال شدن بدتر ذهنشو درگیر کرده عصبی میشه.اشکاشو پاک میکنه و به سمت تختش که گوشه ی اتاق با کلکسیون کامل لباس های مچاله شده تزیین شده بود میره.بدون کوچیکترین توجهی خودشو روی لباسا پرت میکنه و بعد با تموم افکار اشفته ای که تو ذهنش پرواز میکردن به خواب عمیقی فرو میره.

با صدایی که حدس میزنه فقط میتونه مال مادرش باشه که با کمی اهنگ از رادیو ترکیب شده چشماشو باز میکنه.بلند میشه و یه گوله ی لباس از روی تخت بخاطر بلند شدنش از روی تخت میوفته.لباس ها رو با بی حوصلگی برمیداره و توی کمد شلوغش فرو میکنه و درش رو بزور میبنده .

هری از اتاقش بیرون میره و وقتی خودشو پیدا میکنه که داره به مادرش که همزمان با چیدن میز شام آهنگ میخونه زل زده.اوه اونا واقعا یه خانواده ی عجیب و غریبن :/

/هری .شام مورد علاقتو درست کردم :)/

بی توجه به خودشیرینی مادرش که شاید شما بهش بگین مهر مادری یه صندلی رو کشید بیرون و نشست روش.

/به خاطر پسر عزیزم گوشت قرمزی در کار نیست .هوم؟نظرت چیه فرفری من؟/

اوه البته که این مهر مادریه!هری چشماشو چرخوندو وقتی که نا پدریش رابین و خواهر بزرگترش جما با موهای صورتی ای که نگاه کردن بهشون چشماتو درد می آورد نشستن سر میز(بچه ها من خودم عاشق جمام اینجا هری فقط یکم زیادی غرغروعه:/ من را نخورید لطفا:/) همه بعد از دعا کردن مشغول خوردن شدن.نه.اونا خانواده ی مذهبی ای نیستن .این فقط چیزیه که از پدر قبلیش به جا مونده.و ناپدریش با کمال میل این رسمو بخاطر آنه پذیرفت.پس اونا هنوزم اون دعا ها رو میخونن و هری حتی نمیتونه درک کنه دعا خوندن چه دلیلی برای غذا خوردن داره:/

glow in the dark(l.s)Where stories live. Discover now