Chapter 5

615 89 35
                                        

_پس قبول کردی که مربی فوتبالم باشی؟!؟

هری تقریبا با صدای بلند و جیغ جیغوش داد زد و لویی بخاطر صدای هری گوشاشو چسبید

_فقط یبار دیگ جیغ بزن تا پشیمون شم

لویی غر غر کرد و به قیافه ی درخشان هری نگاه کوتاهی انداخت.خب اگه بخوایم منطقی باهاش کنار بیام.لویی فقط میخواد مطمعن بشه که هیچ خطری از طرف اسمیت هری روتهدید نمیکنه.شاید لویی خیلی مهربون شده؟!

نع.لویی فقط میترسه که یه وقت هری وارد دعوای بزرگ و مسخره ی خودشون بشه.اونم بخاطر یه زمین زدن؟! هری خیلی خوبتر از اینیه که بخواد برخورد بدی باهاش بشه.لویی با خودش فکر کرد وقتی لپ های قرمز شده ی هری رو تماشا کرد و خیلی ناخودآگاه بخاطر چال های لپش آه کشید.طوری که فقط خودش شنید.اون همیشه یه چال مثل این میخواست و اون الان توی روز روشن جلوی مردمی که خیابونو بدون هیچ اهمیتی به اونا رد میشدن داشت بخاطر یه جفت چال کوفتی به هری حسودی میکرد:\

_من واقعا ممنونم لویی .نمیدونم چی باعث شد که نظرت برگرده ولی هرچی هست یا هرکی.خیلی ازش ممنونم

هری زمزمه کرد و دوباره خودشو مثل یه گربه ی پشمالو که احتیاج به لوس شدن داره به پسر بزرگتر چسبوند.

_انقد نچسب بهم.حالمو بهم میزنی

لویی گفت و انتظار

ناراحت شدن هم نداشت .خب چون شاید عوضی بودن براش چیز معمولی ایه.

_اوه.باشه

هری با خجالت خودشو جمع و جور کرد .خیلی با خودش کلنجار رفت تا حرفی که میخواد بزنه رو روی زبونش جاری کنه.

_فقط خیلی خوشحالم میدونی...معذرت میخوام اگه حالتو بهم میزنم.خیلیا بهم اینو میگن

و اونجا بود که لویی دلش میخواست فقط یه کامیون بیاد و از روش اونقد رد شه که چیزی ازش باقی نمونه.به طرز افتضاحی پشیمون شد و به گوله ی فرفری روبروش نگاه غم انگیزیانداخت.اون نگاه از چشم هری دور موند.هری ای که با ناراحتی با گوشه ی بند کوله اش بازی میکرد.

_میدونی.من...فقط میخوام بدونی.نباید انقد تشکر کنی اینجوری باعث میشه خودتو کوچیک کنی .

لویی گفت و سکوت مطلقا فضای بینشون رو در حال قدم زدن به راه خونه پر کرده بود.لویی هنوزم میتونست جرقه ها رو توی هوا ببینه وقتی که هری با شوق میخندید.

_من دوست ندارم کوچیک بشی هز

اعتراف کرد و خیلی آروم برگشت تا به پسر کوچیکتر که بخاطر حرف ساده ی اون دست و پاشو گم کرده بود نگاه کنه

_پس این اسمیه که روم گزاشتی؟!

هری بحث رو کاملا عوض کرد و با سرزندگی لبخند بزرگی رو روی لباش جا داد

لویی بخاطرش نفسی از روی آسودگی کشید و ته دلش بخاطر اون لبخند گرم شد.

_حدس میزنم خوب باشه

هری بخاطر اسم ساده و بی معنیه لو تقریبا تا سرش داغ شد و لباشو با خوشحالی گاز گرفت

_تو....

هری سعی کرد حرف بزنه ولی خیلی ناخواسته ساکت شد

_حرفتو بگو هرولد

اون بهش برای ادامه ی حرفش اعتماد به نفس داد و هری.اون حس میکرد همه چی خوب نیست.میدونی؟!لویی تاملینسون عوضی و عصبانی الان کاملا یه جای دیگ است و اینکه بخواد برگرده به تن هری لرزه میندازه.

_اوم...خب..تو عجیبی...البته نه اینکه منظور بدی داشته باشم اما

هری تند تند حرف زد و لویی لبخند ساده ای زد

_خیلیا بهم میگن هری.اشکالی نداره.بخاطر اینکه بهم میگی ناراحت نباش

_ولی این خوبه

هری خیلی یهویی وسط حرف لویی پرید و باعث شد اون پسر چشم آبی ساکت بشه و بهش خیره شه

_منظورت چیه؟!

لویی پرسید اما با صدای بوق ماشینی پشت سرش تقریبا پرید.پسری که پشت فرمون بود به لویی اشاره کرد و لویی با بی حسی خاصی به هری نگاه انداخت

_باید برم .

هری سرشو به معنیه باشه تکون داد و لویی بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت ماشین رفت و وقتی داشت در رو میبست.اون فقط یه چیز کوتاه شنید .چیزی که احساس کرد قلبشو به تپش بیشتری وادار کرد همونطوری که داشت نفسشو میگرفت

_عجیب بودنت خاصت میکنه لو






.......

دلام✌✌ヾ(@^▽^@)ノ

دلم براتون تنگ شده بود عشقولا

اینم از پارت پنجم امیدوارم خوشتون اومده باشه(⌒_⌒;)

و اینکه ببخشید کم شد 

قسمت بعدی جبران میکنم( ˘ ³˘)❤

ووت و کامنت فراموش نشه

آل د لاو

glow in the dark(l.s)Where stories live. Discover now