داستان از نگاه هری
رفتم تو آشپزخونه براش یه لبوان آب ببرم ... لیوان و پر کردم و داشتم میرفتم بالا که یه نفر رو توی راه رو دیدم
"تو کی ..."
تا اومدم حرف بزنم یه چیزی راه نفس کشیدنم رو بست و بعد چند دقیقه همه چی سیاه شد ...
داستان از نگاه امیلی
همون پسر مو بور بود ... سعی کردم جیغ بزنم ولی اومد و جلوی دهنم رو گرفت
"یا با من میای یا مجبور میشم به زور ببرمت"
منم که خیلی میترسیدم سرم رو به نشونه باشه تکون دادم ... اون دستم رو گرفت و از خونه برد بیرون
"کجا میریم؟"
ازش پرسیدم ولی چون خیلی میترسیدم چیزی نگفتم
"یه جای خوب"
من خیلی ترسیده بودم و جرعت حرف زدن نداشتم ... اون من رو سوار یه ماشین کرد و برد وسط جنگل
"من کاری باهات ندارم ... فقط ... داداشت یه چیزی بهم بدهکاره که باید بهم بده"
نفسام کوتاه شده بود ... من وقتی میترسم و توی فضای بسته میمونم اینجوری میشم
"شیشه رو ... یکم ... بکش ... پایین ... نمیتونم درست ... نفس ... بکشم"
اون یه نیشخند زد و شیشه رو یکم اورد پایین ... تونستم یکم نفس بکشم ولی هنوز میترسیدم ... بعد از چند دقیقه اون نگه داشت و پیاده شد ... اومد و در رو برام باز کرد ... من و کشید و برد بیرون ...
"تو تا یه مدت مهمون مایی"
یه خنده کوچیک کرد و من رو برد داخل خونه ای که اونجا بود ... من رو از پله برد بالا و یه در رو باز کرد ... اون یه اتاق بود و یه تخت وسطش بود ... من رو پرت کرد رو تخت و رفت بیرون ... در اتاق رو بست و قفل کرد ... منم نشستم رو تخت ... زانو هام رو بغل کردم و فقط گریه کردم ...
"هری ..."
خیلی آروم طوری که خودم هم بزور میشنیدم گفتم ... خیلی عصبی بودم ... من از همون اول نباید با این پسر مو بور میرفتم ...
داستان از نگاه نایل
امیلی رو بردم تو اتاق و درش رو قفل کردم ... من فقط چیزی که هری بهم بدهکاره رو میخوام ... من نمیخوام به اون دختر آسیبی بزنم ... ولی ... اون خیلی خوشگل و خوش هیکله ... ولی من فقط میخوام طلبم رو از هری بگیرم ... همین ... یکم چایی برای امیلی بردم بالا
"برات چایی آوردم"
اون شک شد و بعدش خندید
"تو برای من چایی آوردی؟ این خنده داره ... تو من رو گروگان گرفتی بعد برام چایی میاری؟"
بهش چشم غره رفتم چایی رو گذاشتم رو میز کنارش
"خواستی بخور نخواستی هم نخوری"
اون به چایی نگاه انداخت
"اگه توش یه چیزی ریخته باشی چی؟"
یه نیشخند زدم
"بعید نیست"
و بعد یه خنده کوچیک کردم ... اون چشماش به خاطر گریه کردن قرمز شده بود ... نمیدونم چرا ولی وقتی چشماش رو دیدم یکم از دست خودم عصبی شدم
"تنهات میزارم"
رفتم بیرون و در رو بستم
"راستی ... تلویزیون اونجاست ... چند تا فیلم هم توی کشوی کمد هست اگه خواستی"
از کی تا حالا اینقدر خیرخواه شدم؟؟؟ در رو بستم و قفل کردم ... درسته ... من میخوام هری طلبش رو بهم پس بده ولی نمیخوام امیلی به خاطر هری اذیت بشه ...
داستان از نگاه هری
چشمام رو باز کردم و خودم رو توی یه اتاق در بسته دیدم ... من کجام؟ ایمیلی! دوییدم سمت در و سعی کردم بازش کنم ولی باز نمیشد ... وات د ... هرکاری کردم باز نشد ... سعی کردم بشکونمش ولی محکم تر از اون چیزی بود که فکر میکردم
"لع ... نتی"
خیلی عصبی بودم ولی بیشتر به خاطر امیلی ترسیده بودم
"اوه استایلز"
نایل؟ اون اینجا چکار میکنه؟
"وات د ... نایل؟"
اون یه خنده کوچیک کرد و به من نگاه کرد
"خب ... خووت میدونی برای چی آوردمت اینجا"
"درباره چی حرف میزنی؟"
اون یکم عصبی شد و یقم رو گرفت
"من اون چیزی رو که 2 ساله ازم گرفتی میخوام"
یکم شک شدم و فهمیدم منظورش چیه ...
...
خب ... من نمیخواستم بزارم ولی به خاطر دوستان عزیزی که خواستن بزارم گذاشتم
پارت بعدی: 14 رای
راستی Clean رو اپ کردم ... اونایی ته نخوندن برن بخونن ~_~
DU LIEST GERADE
Fake Smile (Louis Tomlinson & Niall Horan)
Fanfictionداستان دختری که روز تولدت مورد تجاوز قرار میگیره و یه نفر نجاتش میده ولی این نیست فقط بزرگترین مشکلش درست روز بعد تولدش به وجود میاد یعنی بدهکاری برادرش به اون مرد چیه؟