اما من نمیتونم اشلی رو بهش برگردونم ... من اشلی رو دوست دارم
"و اگه بهم ندیش ... به جاش خواهر کوچولوت رو میگیرم"
"چی؟؟؟ نه من بهت نمیدمش ... و اینکه بهت اجازه نمیدوم به خواهرم دست بزنی"
اون زد زیر خنده و یکم خندید ... اون دیوونس
"باشه ... پس ... نظرت راجع به این چیه؟؟؟ اشلی برای توعه ... امیلی هم برای توعه و من بهش دست نمیزنم ... ولی توی کل زندگیت عذاب میکشی"
نه ... نه نه نه نه نه
"بیا یه بازی ای بکنیم"
اون یکم شوکه شد و بهم نگاه کرد ... اون عاشق بازیه
"قبوله ... چه بازی ای؟"
"اگه تو بتونی باکرگی امیلی رو بگیری من اونو بهت میدم ... ولی این بازی یه قوانینی داره"
"چه قوانینی؟"
"یک ... امیلی نباید مست باشه ... دو ... نباید بهش تجاوز کنی و باید به میل خودش اینکار رو انجام بدی ... و سه ... اون باید عاشقت بشه"
اون یه نیشخند زد
"قبوله"
باورم نمیشه ... من چطور دارم اینکار رو با امیلی میکنم؟ با خواهر خودم ... اگه اون بفهمه از من متنفر میشه
"و یه چیز دیگه"
"بگو"
"اگه باختی باید برای همیشه از زندگیمون بری بیرون"
"باشه"
با لحن بی احساس گفت و رفت بیرون
داستان از نگاه امیلی
توی اتاق بودم و داشتم سریال Lost رو میدیدم
"قسمت چندمی؟"
پسر مو بلوند پرسید و اومد تو
"نمیدونم ... اونجاشه که بون با هواپیما افتاد پایین و مرد"
اون یه لبخند زدم و کنارم نشست
"فرصت نشد خودم رو معرفی کنم ... من نایلم"
از کی تا حالا اینقدر مهربون شده؟
"ولی معرفی کرده بودی ... روز اولی که دیدمت"
اون ابروهاش رو داد بالا و یه جای دیگه رو نگاه کرد
"باشه به فیلمت برس"
"پاپ کرن داری؟"
اون یه لبخند زد
"آره ولی به یه شرط میارم"
"چه شرطی؟"
"منم باهات فیلم ببینم"
با اینکه نمیخواستم قبول کردم
"باشه ... بیا ببین"
اون رفت و با یه کاسه بزرگ پاپ کرن برگشت
"اینم پاپ کرن"
کنار من روی تخت نشست و پاپ کرن ها رو بهم داد
"مرسی"
ازش تشکر کردم و مشغول دیدن فیلم شدم
داستان از نگاه نایل
تقریبا 1 ساعت با هم فیلم دیدیم
"اممم امیلی؟"
دیدم اون خوابه ... وقتی دیدم خیلی ناز و معصوم خوابیده یه لبخند زدم و خوابوندمش
"خوب بخوابی"
گفتم و اومدم بیرون ... من چم شده؟ دارم با کسی که فقط برای انتقام میخوامش خوب رفتار میکنم؟ من نباید عاشقش بشم ... نباید...
"نباییییییییییییییید"
نشستم روی زمین و از ته دل داد زدم
.
داستان از نگاه امیلی
صبح که بیدار شدم دیدم روی تختم دراز کشیدم و در اتاقم بازه ... بوی املت کل خونه و گرفته بود ... از توی اتاق رفتم بیرون و دیدم نایل توی آشپزخونه داره صبحانه درست میکنه ... به خدا این پسر دیوونس
"صبح بخیر امی"
امی؟ امی؟ از کی تا حالا شدم امی؟
"صبح بخیر"
"بیا صبحونه بخور بعد من میبرمت خونه ... ولی بگم ... پلیس چیزی نباید بفهمه وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی"
سرم رو تکون دادم
"باشه"
رفتم و نشستم سر میز
"اممم ... چیزه"
نایل بهم نگاه کرد"
"چیه؟"
"میشه Lost رو با خودم ببرم و ببینم؟"
اون یه لبخند کوچیک زد
"آره ... ببر ببین ... قشنگه نه؟"
سرم رو تکون دادم
"بیشتر هیجان داره"
"خب حالا صبحانت رو بخور"
...
خب گایز ... رای ها که فقط 6 تا بود
کامنت هم نداشتیم
اگه اینجوری پیش بریم من دیگه این داستان رو ادامه نمیدم
لطفا داستان رو Share کنید
خواهش میکنممممم
YOU ARE READING
Fake Smile (Louis Tomlinson & Niall Horan)
Fanfictionداستان دختری که روز تولدت مورد تجاوز قرار میگیره و یه نفر نجاتش میده ولی این نیست فقط بزرگترین مشکلش درست روز بعد تولدش به وجود میاد یعنی بدهکاری برادرش به اون مرد چیه؟