Chapter 2

291 30 8
                                    

فکر کنم زیادی خوش گذشت، خیلی خسته شدم، رفتم یکم نشستم، بقیه و نگاه میکردم که چجوری به عشقاشون ابراز علاقه میکردن، هری و اشلی، زین و سلنا، لوک و ولیحا، لیام و سوفیا و در آخر من، هیچی، تنهایی، تنهایی و تنهایی، وقتم همیشه اینجوری میگذشت مگه اینکه اشلی یا هری با من بیان بیرون، یا شاید وقتایی مثل الان همه شون با هم برنامه بریزن بریم بیرون، دیگه از این تنهایی خسته شدم.

"امیلی؟ چیزی شده؟"

"اشلی، میدونی؟ خب، من دیگه از این تنهایی خسته شدم، منم مثل شما ها یه نفر رو میخوام که بهم ابراز علاقه کنه"

با نگرانی بهم نگاه کردم، لبم رو گاز گرفتم تا بغضم نترکه، بلند شدم رفتم بیرون، یکم باد خنک خورد بهم، منم آروم گرفتم، تصمیم گرفتم یکم قدم بزنم، نزدیکی اینجا یه پارک کوچیک بود که معمولا اونایی که عاشق همن میان اینجا، همینجوری داشتم قدم میزدم و بقیه رو با حرس میدیدم، به یه جای خلوت از پارک رسیدم، روی یه صندلی نشستم، بعد از چند دقیقه احساس کردم یکی اومد پیشم نشست، یه پسر بود با موهای بلوند و کوتاه، بهم یه نگاه کرد

"تو هم همون مشکلی که من دارم داری؟"

"منظورت چیه؟"

"تو هم مثل من تنهایی درسته؟"

یه اه بلند کشیدم و زیر لب زمزمه کردم

"آره، الان 20 سالمه و هنوز تنهام"

"بهت میخوره 17 یا شاید 18 داشته باشی"

"امشب 20 سال رو تموم کردم"

"اوه واقعا؟ تبریک میگم"

"ممنون"

"میخوای یه چیزی رو نشونت بدم؟"

"چی؟"

"بیا خودت میبینی"

شونه بالا انداختم و دنبالش رفتم، پیچید تو یه کوچه، با تعجب و ترس بهش نگاه کردم

"اینجا میانبره"

منم خیلی ساده قبول کردم و دنبالش رفتم، آخرش به یه بن بست برخوردیم، برگشت رو به من و یه لبخند خبیس زد و کتش رو درآورد، دستم و گرفت، کشید و چسبوند به دیوار، با تمام قدرت جیغ کشیدم، اصلا نمیفهمیدم چیکار میکنه، فقط جیغ میکشیدم، اونم هر چند لحظه یه بار دستش رو میزاشت رو دهنم و بعد برمیداشت

"هییییس، چیزی نیست، من اون چیزی رو بهت میدم که میخوای"

همینطوری جیغ میکشیدم که احساس کردم دیگه جلوم نیست، دست از جیغ کشیدن برداشتم و چشام رو باز کردم، دیدم یه نفر پرتش کرده رو زمین، نشسته روش و با تمام قدرت میزنتش، جلوی دهنم رو گرفتم و از اونجا فرار کردم، همونطور که گریه میکردم میدوییدم، به یه بن بست دیگه رسیدم، اصلا یادم نبود از کجا اومده بودیم، نا خود آگاه نشستم رو زمین، زانوهام رو جمع کردم و خودم رو بغلم کردم و شروع کردم به هق هق زدن. احساس کردم یکی داره میاد پیشم، سرم رو آوردم بالا دیدم یه مرده، فکر کردم همون پسره مو بلونده

"از اینجا گمشو برو عوضی تا بیشتر از قبل جیغ نکشیدم"

با لحن تهدید آمیز گفتم

"آروم باش، اون بیهوش شده"

یکم اومد جلوتر، دیدم همون فروشنده ماشینه، بلند شدم و رفتم پیشش، دست خودم نبود، بغلش کردم و ازش تشکر کردم، اون من رو از بغلش هل داد بیرون و گفت

"خیله خب باشه، بریم یه راهی پیدا کنیم تا از این هزار تو بریم بیرون"

با سر تایید کردم، دستمو گرفت و سعی میکرد یه راهی پیدا کنه، از چندتا کوچه پر پیچ و خم عبور کردیم و بالاخره از این بن بست در اومدیم، رفتیم سمت رستوران، جلو رستوران وایسادیم، اشلی وقتی منو دید دویید سمتم، بغلم کرد و گفت

"خیلی نگرانت شدیم"

برگشتم رو به اون پسره و نگاش کردم

"ازت ممنونم آقای ..."

"لوییس تاملینسون، میتونی لویی صدام کنی"

یه لبخند بهش زدم و سرم رو تکون دادم

"واقعا ازت ممنونم لویی، اگه تو نبودی الان خدا میدونست چه بلایی سرم اومده، راستی من امیلیم، امیلی استایلز"

"از آشناییت خوشبخت شدم امیلی، امیدوارم دیگه تو همچین موقعیت هایی هم دیگرو نبینیم"

یه لبخند زدم، اون برگشت و رفت

"امیلی، بگو ببینم چی شده؟"

"اشلی، فعلا این تولدم بدترین جشن تولدم شده، تو دیگه بدترش نکن، بعدا برات تعریف میکنم"

رفتم تو رستوران، کیفم رو برداشتم و سوار ماشینم شدم، سوییچ رو از تو کیفم در آوردم و ماشین رو روشن کردم، به سمت خونه حرکت کردم، وقتی رسدیم سوییچ رو دادم راننده که ماشین رو پارک کنه، رفتم تو اتاقم، بدون اینکه لباسم رو عوض کنم رو تخت دراز کشیدم، سعی میکردم بخوابم ولی همش اون صحنه ها میومد جلوی چشمم، وقتی فکرش رو میکردم میدیدم لویی یه جنتلمن واقعیه، اگه اون نبود الان من تو بیمارستان بودم، چشمام و فکرام گرم شدن و خوابم برد

.
.
.

جیییییییییییییییغ، هری اومد تو اتاقم، نشست رو تختم و بغلم کرد

"چیزی نیست، اینجایی امیلی آروم باش، من اینجام"

"هریییییییییییی"

"آروم باش امیلی، تموم شد"

همینجوری هق هق میزدم، تو خوابم هم باید اون صحنه هارو ببینم، تا چه مدت این طول میکشه؟

"امیلی دراز بکش، الان برمیگردم، میرم برات یکم آب بیارم"

هری گفت و از اتاقم رفت بیرون، بعد از چند دقیقه در باز شد، فکر میکردم هریه ولی اون نبود ...

...

خب؟ به نظرتون کی بود؟
کامنت لطفا
قسمت بعدی: 20 رای

Fake Smile (Louis Tomlinson & Niall Horan)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin