جلوی در خونه نگه داشت
"بعدا میبینمت"
بری بمیری دیگه نبینمت
"باشه ... فعلا"
پیاده شدم و رفتم داخل خونه ... ابی وقتی من رو دید خیلی خوشحال شد
"ابی ... برای هات چاکلت درست کن بیار لطفا"
"چشم خانم ... حتما خانم"
"مرسی"
یه لبخند بهش زدم و رفتم تو اتاقم ... موبایلم رو روشن کردم که ابی اومد توی اتاقم
"خانم ... آقای تاملینسون اومدن"
تاملینسون؟ اوه لویی ... رفتم پایین
"سلام لو"
"سلام امیلی"
یه لبخند بهش زدم و باهاش دست دادم
"خوش اومدی"
"مرسی ... اممم ... ماشینت رو آوردم گفتم خودت رو هم ببینم"
"با این سر و وضع؟"
به سر و صورتم اشاره کردم ... چشمایی که زیرشون گود افتاله و موهای ژولیده ... ریز خندید و اومد جلو ... موهام رو با دستاش مرتب کردم و صورتم رو با دستاش گرفت ... وای خدا ... اینکه میگن زمین دهن باز میکنه میری توش کو؟ دارم آب میشم
"تو هر طوری باشی خوشگلی"
گفت و یه لبخند زد ... این برق لعنتی توی چشماش چیه؟ وای دارم میمیرم خب
"م ... مرسی"
"امیلی؟"
اشلی دویید سمتم و بغلم کرد
"هی هی ... آروم اشلی"
"دختر تو کجا بودی این همه وقت؟ هری کو؟"
هری؟ WTF؟ مگه اینجا نیست؟
"هری؟ هری با من نبود که"
رنگ از صورت اشلی پرید
"یعنی چی که نبود؟ آخه ... اون از دو شب پیش نیست"
یهو اشلی حالش بد شد و نشست
"اشلی"
نشستم جلوش
"ابی یه لیوان آب بیار"
اشکای اشلی تمومی نداشت و نفسش بالا نمیومد ... صورتش رو با دستام گرفتم ... ابی آب رو داد دستم و من یکمش رو دادم اشلی خورد و بقیش رو پاشیدم رو صورتش ... دوباره نفس کشید و به حالت طبیعی برگشت
"خدا رو شکر"
بغلش کردم
"هری کجاست؟"
اشلی با نگرانی ازم پرسید و بهم نگاه کرد
"نمیدونم"
دست لویی رو روی شونم حس کردم و اون بهم اشاره کرد بریم اون طرف تر ... بلند شدم و دنبالش رفتم
"بابای من میتونه کمک کنه ... اون پلیسه ... شاید بشه یه کاری کرد"
واااای ... فرشته نجااااااات
"میتونی بگی یه کاری برامون بکنه ... مثلا رد شمارشو بگیره یا هر چیز دیگه ای؟"
لویی سرش رو تکون داد و دستم رو گرفت
"هرکاری بتونم میکنم ... قول میدم"
دوباره به اشلی نگاه کرد و رفت بیرون
"امیلی؟ اون خوبه مگه نه؟"
سرم رو تکون دادم
"البته که خوبه"
بغلش کردم و گذاشتم گریه کنه ... هری کجایی تو؟
داستان از نگاه نایل
"بس کن برادر من ... تو میدونی که من راحت میتونم شرط رو ببرم"
یه پوزخند زد و بهم چشم غره رفت
"خواهیم دید"
از اتاق اومدم بیرون و گذاشتم بره
"قول من قوله ... میتونی بری ... ولی چیزی به امیلی نمیگی ... این یه بازیه ... جر زنی کنی منم جر زنی میکنم"
بی اهمیت به من رفت بیرون ... دوباره من رو با خودم تنها گذاشت ... تنهایی ... دیگه بهش عادت کردم ... راحت شده برام ... یه کتاب تکراری رو هی میخونم و هی برش میدارم ... من خیلی پول دارم که یه کتاب دیگه بخرم ولی ... نمیخوام ... من فقط عشقم رو میخوام ... اشلی خودم رو میخوام ... فقط اون
"فقط اون ... فقط اون ... فقط اون"
صدا توی ذهنم اکو داد ... فقط اون؟ پس امیلی چی؟ اون چی؟ اون فقط برای خوش گذرونیمه ... همین ... ولی اگه بیشتر باشه چی؟ اگه من دوسش داشته باشم؟ که ندارم ... اون یه هرزه به تمام معناست ... اون بیشتر از یه هرزه است
داستان از نگاه امیلی
"هری تو کجا بودی؟ میدونی چقدر نگرانت شدیم؟"
پریدم بغلش ولی اون خیلی سرد باهام بر خورد کرد و من رو پس زد
"آره میدونم ... من خستم میرم یکم استراحت کنم"
اون چش شده؟ اون هیچوقت اینطوری نبود ... هیچوقت ... چرا داره اینجوری میکنه؟
"باشه"
بهش گفتم و اون رفت تو اتاقش ... اشلی هم خواست بره ولی هری گفت میخواد تنها باشه
...
های گایز
اینم قسمت پنجم
نباید میزاشتم ولی گذاشتم
اگه نمیخونین بگین که من دیگه نزارم و الکی وقتم رو صرف این نکنم
YOU ARE READING
Fake Smile (Louis Tomlinson & Niall Horan)
Fanfictionداستان دختری که روز تولدت مورد تجاوز قرار میگیره و یه نفر نجاتش میده ولی این نیست فقط بزرگترین مشکلش درست روز بعد تولدش به وجود میاد یعنی بدهکاری برادرش به اون مرد چیه؟