"اشلی، نظرتو چیه؟"
"نمیدونم، هر جور خودت میخوای، سفید یا مشکی، فرقی نمیکنه"
"پس سفید"
"تو کلا عشق رنگ سفیدی باید اسمت میشد امیلی استایلز سفید"
با این حرفش یه خنده کوچیک کردم، به ماشین یه نگاه دوباره انداختم و یکم فکر کردم
"سفید"
"خب بابا فهمیدم، سفید بردار"
اشلی اینو با حرص گفت
"راستی اشلی نگفتی برای چی داری اینو میخری؟"
میدونستم برای تولدمه ولی میخواستم خودش بهم بگه
"گفتم که، دیدم ماشینت کهنه شده گفتم یکی دیگه برات بخرم"
چشام رو ریز کردم
"به جهنم باور نکن"
همینجوری داشتم ماشین و نگاه میکردم که یه صدایی توجه خودم رو بهش جلب کرد
"خوش اومدید، میتونم کمکتون کنم؟"
یه پسر تقریبا 23 یا 24 ساله اینو گفت، قدش زیاد نه ولی یکم نسبت به سنش کوتاه بود، چشماش رنگ خیلی قشنگی داشت، آبی اقیانوسی بود
"من این BMW رو میخرم"
اشلی با لحن مودبانه ای گفت
"باشه حتما"
بعد رفتن تو دفتر اون آقا تا بتون در مورد خریدنش صحبت کنن، منم یه دور دیگه ماشین رو چک کردم، بی صبرانه منتظر این بودم که سوار این ماشین بشم، بعد اشلی اومد و سرش رو به نشونه بریم تکون داد
"خب 2 روز دیگه باید بیای که سند به نامت بشه"
"باشه"
خیلی خوشحال بودم، نمیدونم واقعا چه خبره، ولی اینو میدونم که همه این کارا برای تولدمه
"تو فکری؟!"
"داشتم فکر میکردم این کارت برای چی بود؟"
"باز شروع کردی؟ گفتم که اون ماشینت کهنه شده بود منم یکی دیگه برات خریدم"
"خب تو چرا خریدی؟ خودم میتونستم بخرم"
"گفتم یه یادگاری از من داشته باشی"
زیر لب طوری که اون نفهمه گفتم: کم دروغ بگو
.
.
.رسیدیم خونه، خیلی خسته بودم، رفتم تو اتاقم یکم استراحت کنم، قبلش یکم آهنگ گوش کردم، تا اومدم دراز بکشم هری در رو باز کرد و اومد داخل، مثل همیشه اهمیتی به خل بازیاش ندادم، یکم حرف بیخود زد و چند تا جک گفت بعد رفت، وقتی رفت من از فرصت استفاده کردم و خوابیدم.
.
.
."هی امیلی بیدار شو دیگه، بیدار شو، ااااه چقدر میخوابی؟ ساعت 4 خوابیدی الان ساعت 6، دوستاعت خوابیدی، پاشو دیگه"
هری اومده بود بالا سرم و هی ور ور میکرد که پاشو و پاشو، وای خدا، فقط اگه هری از من کوچیکتر بودا، میدونستم باهاش چکار کنم، خیلی خوابم میاد.
"باشه بابا، پاشدم دیگه پاشدم، چقدر حرف میزنی"
"پاشو برو حموم یه دوش بگیر به سر و وضعت برس و بیا پایین"
"باشه، 45 دقیقه دیگه پایینم"
یه لبخند زد و از اتاقم رفت بیرون، روز تولدم باید منو اینجوری بیدار کنن آخه؟ خدایا خودت بهم صبر بده، رفتم حموم یه دوش گرفتم، اومدم بیرون، تو آینه خودم رو نگاه کردم که ببینم سر و وضعم چطوره، موهام رو خشک کردم، چون موهام لخت بود دم اسبی بستمشون، یه رژ لب صورتی مایل به یاسی ملایم زدم، رفتم در کمد رو باز کردم و پیرهن قرمز دکلته که تا بالای زانوم میرسید پوشیدم و رفتم پایین، هیچکس نبود، لابد هری دوباره شوخیش گرفته، پیشخدمت رو دیدم، رفتم پیشش و با نگرانی ازش پرسیدم
"بقیه کجان؟"
"رفتن رستوران پدرتون خانم"
"ممنون ابی"
رفتم بیرون و سوار پورشه سفید رنگم که عاشقش بودم شدم، آخه چرا من رو تنهایی ول کردن و رفتن، صبر میکردن منم حاضر شم که با هم بریم، تا اونجازیاد راه نبود برای همین زود رسیدم، رفتم داخل رستوران، همه جا تاریک بود، چراغا خاموش بود و هیچکس اونجا نبود، چراغ رو روشن کردم، وااااای خداااااا، همه اینجان، همه جارو تزیین کردن که، اشلی، هری، زین، لیام، لوک، سوفیا، سلنا و ولیحا خواهر زین که میشه دوست دختر لوک، الان اینجا همه جفت بودن جز من، زین و پری، لیام و سوفیا، هری و اشلی و لوک و ولیحا، اینا هم که برای من آستین بالا نمیزنن، همشون برام دست زدن و تبریک گفتن، اومدن پیشم
اشلی"تولدت مبارک عزیزم"
هری"بالاخره دهه دومه زندگیت رو تموم کردی"
زین"تبریک میگم امیلی"
سلنا"امیلی جون، صد سال به این سالا"
ولیحا"سال دیگه بهتر برات جشن میگیریم"
لیام"امیدوارم سال دیگه دوست پسرت بهت تبریک بگه"
سوفیا"20 سال زندگی کردن رو بهت تبریک میگم"
لوک"مبارک باشه"
"از همتون ممنونم واقعا، و یه چیز دیگه امشب خوش بگذرونید"
"هووووووو"
همه با هم گفتن و آهنگ پخش شد ...
...
خب، نظرتون راجع به قسمت اول چیه؟ خوب بود؟ رای و کامنت یادتون نره ^_^
رای ها به 10 تا رسید بعدی رو میزارم
ESTÁS LEYENDO
Fake Smile (Louis Tomlinson & Niall Horan)
Fanficداستان دختری که روز تولدت مورد تجاوز قرار میگیره و یه نفر نجاتش میده ولی این نیست فقط بزرگترین مشکلش درست روز بعد تولدش به وجود میاد یعنی بدهکاری برادرش به اون مرد چیه؟