قسمت اول

521 71 21
                                    

پاهاى لرزونم زمين سرد رو لمس ميكرد...
هوا امروز خيلى سرده و من حتى با اين پتوى روى شونه هام سرما رو حس ميكنم...
پاهامو توى شكمم جمع كردم و دوباره همون آرزوى هميشگى...
من هر روز آرزو ميكنم از اين جهنم راحت شم.
برام زندگى هيچ معنايى جز سختى نداره و نخواهد داشت...
تنها چيزى كه هر روز باعث لبخندم ميشه گذر زمانه...
هر روز با خودم ميگم:چه عالى يك روز به مرگ نزديك تر.
يك روز به پايان اين تمام اين بد بختى ها.
فرشته مرگ من فرشته نجات من خواهد بود...
سرمو روى پاهام گذاشتم و سعى كردم فكرم رو آزاد كنم.به يه خواب طولانى برم.خوابى كه ديگه بيدار نشم.
اما نميتونم...هميشه اين فكر توى ذهنم تكرار ميشه.چرا من؟چرا همه اينا بايد براى من اتفاق مى افتاد؟
چشمامو آروم بستم تا از اين سرماى سوزى كه توى استخوان هام وجود داره كم كنم.
اى كاش بى حس بودم...

از لرزش بدم چشمام رو باز كردم و به پتوى قهوه اى رنگم نگاه كردم كه با دونه هاى برف پوشيده شده بود.
برف؟توى كاليفرنيا؟
اين خيلى نادره!اينجا هرگز برف نمى باره و بيشتر مردم اونو تا به حال نديدن...
توى اين بيست سال تا به حال اين دونه هاى سفيد رو نديده بودم و فقط توى داستان ها راجبشون شنيده بودم.

سعى كردم از جام تكونى بخورم ولى بدنم هيچ حركتى نمى كرد...
انگار تمام اجزاى بدنم از سرما خشك شده بود.
اميدوارم اين آخرش باشه...
من نيم ساعته زير برف شديد گير افتادم و چشمام ديگه تار ميبينن.
همه جا،همه چيز با برف پوشيده شده...
من فقط دارم حركت يه چيز سياه و بلند رو به سمت خودم ميبينم.
نمى تونم تشخيص بدم كه دقيقاً چى هست چون چشمام واضح نميبينن.
يكم صبر كردم و ديدم كه پسر با موهاى مشكى بالاى سرم ايستاده و با من حرف ميزنه...
من هيچ جوابى نميتونم بدم و حتى اون رو به صورت واضح نمى تونم ببينم.

"تو يخ زدى بايد ببريمت بيمارستان،همين الان"

صداش رو بريده بريده ميشنيدم و بعد چند لحظه همه چيز سياه شد.

داستان از نگاه زين

از اين متنفرم كه براى ضبط ويديو كليپ ها مجبورم به همچين جاهاى كثيفى از كاليفرنيا بيام.با اين هواى سرد!
امروز بعد چندين سال برف اومده توى كاليفرنيا و همه مردم خوشحالن.
ولى من از اينجا بدم مياد.اينجا پر از معتاده و من از ديدنشون حالم بهم ميخوره...
همشور دور يه آتيش بزرگ نشستن و خدا ميدونه دارن چه غلطى ميكنن.
از اونجا رد شدم مو هاى قهوه اى بلندى توجه منو جلب كرد.
اون يه دختره!
چشماشو محكم بسته بود و سرشو روى پاهاش گذاشته بود و ميلرزيد.
پتوى بزرگى كه دورش بود بينى و لب هاشو پوشونده بود و فقط چشماى بستش معلوم بود.
چند قدم كوتاه به سمتش برداشتم و تقريباً رو به روى اون دختر بيچاره ايستادم.

"گشنته؟"
احمقانه ترين سوال ممكن رو پرسيدم.البته كه اون گشنه هست .توى اينجا چى پيدا ميشه كه اون بخوره؟!
به سمتش خم شدم و بيشتر لرزيد.

"نترس باهات كارى ندارم"

سعى كردم لحنم آروم و مهربون باشه و اعتمادشو جلب كنه.
اون آروم چشماشو باز كرد و سرشو آرود بالا و بهم نگاه كرد.
فقط ميتونم بگم اين دختر خيلى زيباست.
چشم هاى سبز رنگش زيبا ترين چشم هايى هستند كه تا به حال ديدم و دماغ كوچيك اون از سوز قرمز شده.لب هاى خوش فرمش به خاطر سرما بنفش بودن ولى اون هنوز خيلى خوشگله.
آروم دوباره چشم هاشو بست و فاك! اون از هوش رفت.
حتماً خيلى وقته كه توى اين سرما مونده.

"تو يخ زدى بايد ببريمت بيمارستان،همين الان"

سريع به جك زنگ زدم و داشتم آرزو ميكردم كه برداره.اون دستياره منه و هر كارى من بگم بايد انجام بده چون واسه من كار ميكنه.
لعنتى!لعنتى!لعنتى!
اون برنداشت و من نميتونم بزارم اين دختر بيچاره بميره.
آروم از زير پاهاش بلندش كردم و به صورتش خيره شدم...پوستش از سرما سفيد شده و مثل مر مر ميمونه.
اون خيلى سبكه و حمل كردنش كاره خيلى آسونيه.
اون رو روى صندلى عقب خوابوندم و يوار ماشين شدم.
اميدوارم يه بيمارستان نزديك پيدا كنم...

Benefit//zayn malikWhere stories live. Discover now