قسمت پنجم

368 53 14
                                    

"اگر اذيتت ميكنه ميتونى نگى تريس"

آره،يادآورى اون روزا از برخورد خنجر باهام بيشتر اذيتم ميكنه.تموم روزايى كه حس ميكردم هيچ كس نيستم.احساسى پوچى مى كردم.نه خانواده اى داشتم و نه دوستى...همه بهم پشت كردن.همه.
اما من دوست دارم اين دردامو با يكى درميون بزارم...دوست دارم اين سنگينى توى قلبمو رها كنم.چهارسال منتظر همچين فرصتى بودم ولى من زين رو نميشناسم.فقط ميدونم كه يه فرشتس كه سره راه من قرار گرفته.
اگر اون نبود حتماً تا الان مرده بودم!

سرمو آروم تكون دادم و اون نفسشو بيرون داد.

"بهتره يكم بخوابى"سرمو تكون دادم و دوباره دراز كشيدم.اميدوارم از اينكه چيزى نگفتم ناراحت نشده باشه.

زين از كنار تخت بلند شد و چراغ اتاقو خاموش كرد.از اتاقم رفت ولى من اصلاً نميتونم بخوابم.
يكى از چيزايى كه درك نميكنم اينه كه من الان چرا اينجام!درسته كه اون منو برد بيمارستان و نزاشت بميرم ولى من دارم الان توى خونش زندگى ميكنم درحالى كه هيچى دربارش نميدونم...اين يه جور ديوونگيه ولى من نه خونه اى دارم نه كسى رو تا بخواد نگرانم بشه.پس هيچ فرقى نبايد داشته باشه اما من مطمئنم كه زياد اينجا نميمونم...اون يه خوانندس!هرچقدر هم كه ادم خوبى باشه نميتونه بزاره يه دختر كه تو خيابون زندگى مى كرد تا ابد تو خونش باشه.اما من درهر صورت بهش مديونم.

چشمامو بستم و سعى كردم تمام فكرارو به عقب هل بدم...ميخوام براى اولين بار بدون فكر و با خيال راحت بخوابم.
-------------------------------------
چشمامو باز كردم و به بدنم يكم كش و قوس دادم...حتى خودمم باورم نميشه كه تونستم ديشب رو كامل بخوابم!

از جام بلند شدم و توى آيينه به خودم نگاه كردم.موهام به خاطر خواب بهم ريخته بود و زير چشمام يكم سياه بود.من تو اين چهار سال خيلى كم غذا خوردم.يكى از بدترين حس هاى دنيا بود وقتى به حد مرگ گرسنه بودم ولى هيچ چيزى براى خوردن پيدا نمى شد.

چند قطر اشك از چشمام پايين افتاد و من سريع پاكشون كردم و رفتم نزديك اتاق زين. از لاى در بهش نگاه كردم.اون هنوز خواب بود.لباى بزرگ و صورتيش الان به خاطر خواب پف كرده بودن.مژه هاى بلندش خيلى قشنگ چشماى بى نقصشو پوشش دادن.

نتونستم جلوى خودمو بگيرم و از ديدن صحنه رو به روم لبخند زدم.اون واقعاً زيبا ميخوابه.

رفتم سمت آشپزخونه.دوست دارم منم كارى براى زين بكنم.اون به من يه خونه داده تا توى خيابون نمونم.

در يخچالو باز كردم ولى فقط ميشد چند تا آبجو و تخم مرغ توش پيدا كرد.در يخچالو بستم و توى كابينت ها رو گشتم و بالاخره تونستم يه پودر پنكيك پيدا كنم.يه ماهيتابه برداشتم هرچى كه قبلاً خاله جورجيا راحب درست كردن پنكيك هاى خودش بهم گفته بود رو انجام دادم.خاله جورجيا بهترين پنكيك هاى دنيا رو درست ميكرد.يادم مياد هر روز صبح برام درست ميكرد...هر روز قبل از مرگ پدر ساموئل.بهترين پدرخوانده دنيا.كسى كه تمام ثروتشو خرج كليسا كرده بود و توى تولد شونزده سالگيم به خاطر بخت بد من مرد.
درسته كه اون مشكل قلبى داشت ولى من خودم قبول دارم كه توى زندگى هر كس كه پا ميزارم باعث مشكلات ميشم.
مثل ورشكسته شدن پدرم بعد از به دنيا اومدن من و هميطور مرگ پدر در روز تولدم.پدر كليساى كاليفرنيا ويكتورى.كسى كه مردم حاضر بودن براش قسم بخورن.

"صبح بخير"زين با يه صداى بم و سكسى گفت.اون هنوز بلوز نپوشيده و تتوهاش و موهاى مشكى بهم ريختش خيلى جذاب به نظر ميرسن.

"صبح بخير"جوابشو دادم و يه لبخند بزرگ زدم.
پنكيك هارو براش توى بشقاب گذاشتم و يكم روش عسل زدم.بشقابو جلو زين گذاشتم و كنار ميز ايستادم.اميدوارم طعم خوبى داشته باشه.
زين يه ذره از پنكيك رو گذاشت توى دهنش و چشماشو بست.

"اين عاليه تريس"اون با هيجان گفت.

يكم خنديدم و ديدم يكم بيشتر از اون پنكيك ها خورد.

"اين واقعاً عاليه.من هرگز صبحونه نميخورم چون صبح زود ميرم استوديو ولى از اين پنكيكا نميتونم بگذرم"زين گفت و سريع تر خورد.

البته كه اون عجله داره تا به كارش برسه.اون يه ستارس و من خيلى دوست دارم بدونم كه صداى اون چجوريه.من هيچ وقت آهنگ زياد گرش نميدادم البته به جز آهنگ هايى كه بچه هاى كليسا ميخوندن براى مسيح.چون از تظر پدر ساموئل بعضى از موسيقى ها باعث 'انحراف' و مخالف مسيحيت بود.براى من كسى كه قرار بود توى بيست و يك سالگيش يه راهبه بشه اما چهار سال پيش همه چى خراب شد.

زين بشقابو توى ظرف شويى گذاشت و اومد سمت من و باعث شد فكرام پراكنده بشن.

"بازم ممنون بايت صبحونه"با لبخند گفت منو بغل كرد؟اين خيلى عجيبه!

"من بايد برم استوديو ولى براى شام ميام خونه"

اون رفت توى اتاقش و كم تر از ده دقيقه بعد اومد بيرون.اون يه جين تيرع رنگ و يه بلوز مشكى با دستمال گردن قرمز پوشيده بود.

"تو ميتونى تلويزيون ببينى يا به اون سى دى گوش بدى يا ميتونى مستند 'وان دايركشن'كه كنار تلويزيونه رو ببينى"

اون يه لبخند زد و درو باز كرد و بيرون رفت اما بعد چند لحظه دوباره منو صدا زد.رومو به سمتش برگردوندم.

"فقط از خونه بيرون نرو تريس"اون دوباره بهم دستور داد؟
لحنش خيلى جدى بود و من سرمو به نشونه تاييد تكون دادم و اون رفت.

اه كشيدم و روى مبل نشستم و تلويزيونو روشن كردم...يكم از پيچيده بودن اخلاق زين ميترسم.از جدى بودنش و هميطور مهربونيش اما من فقط دو روزه كه اينجام.اميدوارم بهتر بشناسمش.

Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: Sep 22, 2015 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

Benefit//zayn malikDove le storie prendono vita. Scoprilo ora