"به خونه من خوش اومدى تريس"
زين داره با من شوخى ميكنه؟اينجا خيلى بزرگه...تقريبا شبيه قصر ميمونه.
مينوتم بگم كه من ممكنه اينجا گم بشم...همه چيز اينجا خيلى قشنگه..ولى اون چرا بايد بياره به خونه خودش؟"چرا منو آوردى اينجا؟"توى صدام پر تعجب بود ولى لحنم خيلى آروم بود.
"من كه نميتونم بزارم دوباره توى خيابون يخ بزنى...تو ميتونى اينجا بمونى"
اون خونسرد به نظر ميرسيد درحالى كه نيشخندى روى لباش بود."نه...ممنونم زين ولى احتياجى نيست."من نميتونم توى خونه يه پسر غريبه بمونم درحالى كه هيچى دربارش نميدونم.
"تريس...تو ميتونى بمونى"اون به من دستور داد؟
آروم سرمو تكون دادم و سرجام ايستادم.نميخوام خونشو با لباساى قديمى خودم كثيف كنم.
"دنبال من بيا"
از پله هاى طلايى رنگى كه رو به روى در بود بالا رفت و منم دنبالش رفتم.اون بايد خيلى پول دار و مشهور باشه.
اينجا خيلى زيباست...نقاشى هاى ديوار.اتاق هاى بزرگ.
زين در يكى از اتاق هارو باز كرد و به من اشاره كرد كه برم تو.اتاق بزرگى كه همه چيز توش قهوه اى بود.
اينجا همه چيزى كه من هميشه آرزوشو داشتم هست."اينجا اتاقه توئه تريس.تا زمانى كه بخواى ميتونى بمونى."
زين دستشو تو موهاى مشكى لختش كشيد."ممنونم زين"من واقعاً به اين پسر مديونم البته يه جورايى.
سرشو تكون داد و به سمت درى رفت كه توى اتاق وجود داشت.من تمام مدت كنجكاو بودم كه چى پشت اون در ميتونه باشه."اينجا ميتونى يه دوش بگيرى...هر چيزى كه لازم دارى هست"
يه لبخند دلنشين زد و از اتاق خارج شد.لباساى كهنمو از تنم دراوردم و به سمت حموم رفتم.شير آبو باز كردم و گذاشتم آب داغ روى پوست لختم بريزه.دماى آب بهم آرامش خاصى ميده...آرامشى كه چهار سال ازش محروم بودم.
خودمو شستم و حوله سفيد رو دور خودم پيچيدم و از حموم خارج شدم.توى اتاق رفتم و از جلوى آيينه قدى رد شدم...اما يه احساسى توى وجودم باعث شد دوباره جلو آيينه بايستم.
به خودم نگاه كردم و آروم دستمو روى صورتم كشيدم.من چندين ساله كه صورتم رو اينجورى نديدم...چندين ساله پوست سفيدم رو نديده بودم.
حوله رو باز كردم و به بدنم نگاه كردم.خيلى وقته بدنم رو نديدم.به خودم خيره شده بودم كه در باز شد."تريس اين لباسارو برات...ببخشيد"
حرفش درست زمانى كه يه جيغ كوتاه زدم و حوله رو دوباره دور خودم پيچيدم قطع شد.زين برگشت و چشماشو بست.
حولمو محكم گرفتم و گفتم:
"ميتونى برگردى"
به طرف من برگشت و لباسارو روى تخت گذاشت.
"متاسفم بايد قبلش در ميزدم...برات لباس آوردم"
"مهم نيست ممنونم"
زين سرشو تكون داد و رفت.اصلاً يادم نبود كه من جز يه لباس كهنه چيزى ندارم.اون شلوار جين و بلوز مشكى رو پوشيدم و دوباره به خودم نگاه كردم.حس بدى دارم كه با اين بلوز تنگ هيچ سوتينى ندارم.
از اتاق خارج شدم و از پله ها پايين اومدم.زين توى آشپزخونه بود و بو هاى خوبى از اونجا ميومد.من هم رفتم سمت زين...دلم ميخواد بيشتر راجب اين پسر بدونم.زين بهم نگاه كرد و چشماش برق زد.
"واو تو خيلى خوشگلى تريس"
حس كردم صورتم قرمز شد.خيلى وقته كسى از من تعريف نكرده.
"مرسى"آروم جواب دادم و موهامو زدم پشت گوشم.
"حتماً بايد گشنت باشه.بيا غذا بخوريم"سرمو تكون دادم و روى صندلى نشستم
من گشنمه و البته آخرين بارى كه يه غذاى درست و حسابى خوردم رو يادم نمياد و الان توى خونه يه خواننده ام و دارم از غذايى كه اون ميخوره،ميخورم.
زندگى من خيلى عجيبه!
YOU ARE READING
Benefit//zayn malik
Fanfictionفكر كردم از اين جهنمى كه توشم خلاص شدم اما حالا دوباره توى يه جهنم ديگه دارم ميسوزم...