داستان از نگاه تريس
چشمامو باز كردم و سقف سفيد نا آشنايى رو بالاى سرم ديدم.
يعنى امكان داره؟
اين آخرش بود...
چند بار پلك زدم ولى هنوز اون سقف سفيد بالاى سرم بود.
به اه از روى آسودگى كشيدم و ديدم كه يه زن با لباس آبى به سمت من مياد.
اون موهاى روشنى داشت و صورتش مهربون به نظر ميرسيد.
يه لبخند به من زد و من سعى كردم از جام بلند شم.اما نتونستم و توى قفسه سينم درد زيادى بود و بهم سرم زده بودن؟
لعنتى...
من توى بيمارستانم."بلاخره بيدار شدى"
اون پرستار خندون اينو گفت وقتى داشت سوزن سرم رو از دستم جدا مى كرد.من دلم ميخواد جيغ بزنم...من فكر مى كردم مردم و از زندگى نكبت بارم خلاص شدم ولى حالا من توى اين بيمارستان لعنتى ام...
"كى منو آورده اينجا؟"
بغض گلومو گرفته بود من ميخوام اونقدر گريه كنم تا از حال برم...ميخوام واقعاً بميرم.
"دختر تو خيلى خوش شانسى كه همچين آدمى تورو به اينجا آورد...تو تقريباً مرده بودى"
سعى كردم قبل ازينكه از حال برم رو به ياد بيارم و تمام اين اتفاقات رو مثل يك پازل كنار هم بچينم.
آخرين چيزى كه به ياد دارم يه پسر با مو هاى مشكى و كت چرم هست.
روى تخت نشستم وقتى اون زن سرم خالى رو از اتاق برد.
كاش هرگز اون پسر منو اينجا نمى آورد...
فكر اينكه زندگى وحشتناكم هنوز تموم نشده حالمو بد ميكنه.
تموم اينا مثل يك كابوسه...كابوسى كه ميخواى تموم شه ولى بعد ميفهمى كه واقعيته وهيچ راه فرارى نيست.
اين زندگى منه.
زندگى كه چهار سال دارم سعى مى كنم ازش فرار كنم.
درست از شب تولد شونزده سالگيم...با صداى در اتاق به خودم اومدم...در باز شد و همون پسرى كه قبلاً نتونسته بودم خوب ببينمش اومد تو و روى صندلى نشست.
اون باعث شد كه اين كابوس تموم نشه...اون نزاشت من بميرم.
ياد آورى همه اينا باعث ميشه اشك توى چشمام جمع بشه."چرا؟"
من قبل از اينكه گريه كنم ازش پرسيدم ولى از صورتش معلوم بود كه از سوالم حسابى سوپرايز شده.
"چى؟"
"چرا؟چرا نزاشتى من بميرم...تو همه چيزو برام خراب كردى.اين قرار بود آخرش باشه لعنتى.ولى حالا مجبورم به زندگى نكبت بارم ادامه بدم و اين همش تقصير توئه لعنتيه"
بين هق هق هام گفتم.من اين آدم رو نميشناسم ولى اون خيلى زيباست و من تا به حال پسرى به زيبايى اون نديدم.به هر حال من به خاطر كارى كه كرد ازش متنفرم درحالى كه اسمشو نميدونم.
"تو بايد ازم ممنون باشى كه زندگيتو نشون دادم...تو يخ زده بودى"
"كاش ميزاشتى بميرم"
سرمو انداختم پايين و دوباره اشكام سرازير شد.زندگى خيلى بى رحمه!!
اون از روى صندلى بلند شد و به سمت در رفت و بازش كرد.
"لباساتو عوض كن بريم"
قبل از اينكه از اتاق خارج بشه گفت.بريم؟بريم؟
من جايى رو ندارم كه برم...از روى تخت بلند شدم و لباساى كهنم رو پوشيدم.از اتاق خارج شدم و اون پسر رو ديدم كه روى صندلى انتظار بيمارستان نشسته بود.
با ديدن من از جاش بلند شد و رفت و منم مثل يه پاپى كه گم شده دنبالش رفتم.اون كنار يه ماشين مشكى رنگ ايستاد.من از ماشين چيزى نمى دونم ولى مطمئنم اين ماشين گرونيه.
اون سوارش شد و من هنوز با تعجب بهش نگاه ميكردم."سوار شو"
سوار شدم و به بيرون خيره شدم...اين پسر ميتونه هر كسى باشه و من نميشناسمش اما حالا توى ماشينش نشستم.
"حداقل ميتونم اسمتو بپرسم؟"
اون سكوتو شكست و به من نگاه كرد وقتى داشت رانندگى ميكرد.
"تريس"
"اسم زيبايى دارى تريس"يه لبخند زد.
"ممنونم و ميتونم اسم تورو بدونم؟"
"واى...اين خيلى بده.يعنى تو منو نميشناسى؟"لحنش يكم طعنه آميز بود.
"نه.چرا بايد بشناسمت؟"من تازه ديروز اونو ديدم و آشنايى جالبى نبود وقتى اون منو گوشه خيابون پيدا كرد.پس چرا توقع داره من بشناسمش؟
"شايد چون من آدم معروفيم و طرفداراى زيادى دارم؟"
"اوه واقعاً؟"حتى به ذهنم خطور نميكرد كسى كه من الان توى ماشينش نشستم يه آدم معروف باشه.
"زين...زين مالك"
"خب زين مالك تو چرا معروفى؟"من اسم 'زين مالك' رو تا به حال نشنيده بودم و البته چرا بايد كسى كه چندين سال گوشه خيابون بوده آدماى معروف زيادى رو بشناسه؟
"من يه خوانندم و توى يه بوى بند معروفم.اوه اصلاً توقع نداشتم وان دايركشن رو نشناسى"اون داره جدى حرف ميزنه؟
"تو نبايد از يه دخترى كه چهارسال از عمرشو گوشه يه خيابون بوده همچين توقعى داشته باشى"
اين درسته كه حرفام حقيقته ولى حتى يادآورى اين چهار سال هم باعث ميشه قلبم درد زيادى رو تحمل كنه.
خيلى زياد.
YOU ARE READING
Benefit//zayn malik
Fanfictionفكر كردم از اين جهنمى كه توشم خلاص شدم اما حالا دوباره توى يه جهنم ديگه دارم ميسوزم...