"تولدت مبارك،تولدت مبارك..."
تموم اعضاى كليساى كاليفرنيا ويكتورى داشتن براى من با صداى بلند شعر تولد ميخوندن.من واقعاً سوپرايز شدم!حتى خودم هم تولدم يادم نبود.
حتماً پدر ساموئل همه رو جمع كرده تا برام جشن بگيرن.اون مرد واقعاً يك فرشتس."پدر ساموئل كجاست؟"با تعجب پرسيدم.اون حتماً بايد اينجا باشه وگرنه بهم نميگفت كه بيام چرچ.
"اون برات يه سوپرايز داره تريس.حتماً مياد" خانوم كلارك گفت.
اون خيلى زن خوبيه و توى خرج هاى كليسا به پدر ساموئل خيلى كمك ميكنه.هميشه خود پدر ميگه.سرمو تكون دادم و نشستم.امروز من شونزده ساله ميشم يعنى يك سال ديگه به آرزوم نزديك تر.پنج سال ديگه بالاخره من يه راهبه ميشم و خودمو وقف خدا ميكنم.
ديگه كم كم ساعت نزديك چهار ميشد.پدر خيلى دير كرده.ما از دوازده تا الان منتظريم.
رفتم سمت خاله جورجيا،اون بايد بدونه چرا پدر نيومده.من كم كم دارم نگران ميشم.
خاله جورجيا داشت با تلفنش حرف ميزد ولى من چيزى نشنيدم.صحبتاش تموم شد و من ديدم چند تا اشك از گوشه چشماش جارى شد.
سريع رفتم سمتش."خاله جورجيا چيزى شده؟پدر چرا نميان؟"
خاله جورجيا اشكاشو پاك كرد و رفت سمت ماشينش."ساموئل توى بيمارستانه.حمله قلبى داشته.بايد برم بيمارستان"
حمله قلبى؟ نه اين نميتونه باشه."منم ميام"سوار ماشين شدم و اون با سرعت رانندگى كرد.
منو خاله جورجيا دويديم سمت بيمارستان و از خانومى كه اونجا بود راجب پدر پرسيديم.
اون داشت عمل ميشد.
YOU ARE READING
Benefit//zayn malik
Fanfictionفكر كردم از اين جهنمى كه توشم خلاص شدم اما حالا دوباره توى يه جهنم ديگه دارم ميسوزم...