"ترس از اینه"
چشام گرد شده بود و دهنم باز مونده بود
"شما...شما...این فقط یه مشکل روحیه!شما دارید اونو تبدیل به یه جنایت می کنید!"
با عصبانیت گفتم و اون یارو ابروشو بالا داد
"شما دوست ندارید همسرتون حالش خوب بشه؟"
با حالت کاراگاهانه پرسید،اوه لعنتی لعنتی لعنتیییی
"تو چی می گی...اون زنه منه!معلومه که می خوام خوب بشه!ولی نه این طوری!اصلا من اونو می برم یه جای دیگه..."
عصبی سمت تختی که ارا بخاطر ارام بخش خوابیده رفتم ولی اون دکتر رو نرو دستمو گرفت
"فعلا تا دوازده ساعت نمی تونیم تکونش بدیم چون ارام بخش باید اثرش از بین بره و من یه دکتر عادی نیستم"
از تو جیبش یه کارت در اورد و ادامه داد
"من تو اف بی ای کار می کنم و حتی همین الان می تونم شمارو بخاطر بی نظمی و داد زدن سر افسر پلیس بازداشت کنم..."
"آی..."
لعنتی!وات ده هل؟
اون یه مشت محکم به رونم زد که باعث شد حس کنم استخونام داره خورد میشه و از درد دارم به خودم می پیچم
"خوبیه دکتر جنایی اینه که ما می دونیم چه نقطه هایی از بدن رو چه جوری بزنیم که بیشترین درد رو داشته باشه ولی کبود نشه!در واقعه تو تا چند روز این درد رو داری ولی هیچ اثر ظاهری نیست..."
لب خند اعصاب خورد کنی زد و دستشو روشونم گذاشت
"خب اقای استایلز،از اشناییتون خوشحالم،شما مرد خوبی هستید،من حتما به کاراگاهمون اطلاع می دم،اون تو کارش حرفه اییه...و راستی...این کارته من...هر وقت لازم داشتی یکم مشاوره داشته باشی..."
اون با همون لبخند اعصاب خورد کن حرف زد،طوری که انگار چیزی نشده و رو شونم کوبید،لعنتی پام...اروم مالیدمش ولی این فقط دردشو بیشتر کرد
"تو دیوونه ای..."
رو بهش ناله کردم
و اون با لبخند دوستانش گفت
"اینو به پروندت اضافه می کنم استایلز..."
.
داستان از دید لیام
"بیست و چهار ساعت بعد"
"ذهنتو رو عقربه گرد متمرکز کن...اروم باش...نفس عمیق..."
با صدای اروم گفتم ولی اون هیچ عکس العملی نشون نداد
"به این عقربه تمرکز کن...قرمزه...می بینی؟نفس عمیق...ذهنتو ازاد کن...من فقط می خوام اروم باشی..."
اون دختر لاغر بدون هیچ عکس العملی مونده بود و فقط به دیوار پشتم زل زده بود،من نا امید نشدم
"خب ارا...منو نگاه کن..."
رفتم نزدیک دیواری که بهش زل زده بود
و تکون خوردم...
ولی مردمک چشامی اون حتی تکون نخورد
"آرا من دوستتم...گفتم که...من می خوام تو گذشتتو به یاد بیاری...دختر تو...خاطراتتو...هری رو...اون خیلی دلتنگته..."
باز هم هیچی!هیبنوتیزم رو اون هیچ جوابی نمیده چون اون خودش بین حقیقت و خیال و بهتر بگم بین گذشته و درد گیر کرده
سعی کردم از نیمفورابی پیش برم
(یه سری اسم رو می گن تا طرف عکس العمل نشون بده)
"ماریا...جینی...لارا...مادر...پدر...عشق..."
وقتی کلمه عشق رو گفتم یکم تکون خورد ولی دوباره ثابت موند
"فرانسیس...نیک...امیل...تنفر...بوسه...کتک..."
سر کلمه ی کتک هم دهنش یکم باز کرد و من تصمیم گرفتم این جور کلمات بگم
"درد...سرزنش...شلاق...بی محبتی...مرد...زن...خیانت..."
اون شروع کرد به نفس نفس زدن و عرق کردن
"ارا...اونا تورو می زدن...هری؟...جواب بده ...مجبور به کاری که دوست نداری می کردنت...اونا..."
صدام بالا رفته بود و ارا هم نفس کم اورده بود و چشاش گشاد شده بود،بدنش می لرزید "بهت تجاوز..."
اون اجازه نداد حرفمو کامل کنم و شروع کرد به جیغ زدن...
جیغ های بلند و زجه...
وای خدای من...
پرستار وارد اتاق شد و با نگاهش ازم اجازه خواست ببرتش،سرمو تکون دادم و به سمت تنه جای ممکن رفتم...
.
"نه!نه!نه!"
"اما.."
"نه!"
زین یه بار دیگه روی صندلی چرخدارش چرخید و پشت به من سیگار کشید
"زین ببین اون دختر به کمک تو نیاز داره"
"لیام من پرستار نیستم که!"
با صدای عصبی گفت و یه پک دیگه به سیگارش زد
رفتم جلو و سیگارو ازش گرفتم و روی لبای خودم گذاشتم
بعد از اینکه دود سیاه رو از ریه هام بیرون دادم زمزمه کردم
"اون یه بیمار عادی نیست... اون مثل المیراس!"
بدن زین افتاده شد و همون طور که چشماش بسته بود اهی کشید
"ینی..."
"اره..."
زین به جلو خم شد و دستشو دراز کرد که سیگارو پس بدم
"لیام من نمی تونم...من بعد از مرگ المیرا هیچ پرونده ای نگرفتم"
اون دیگه مثل قبل محکم نیست
"خب واقعا می خوای اجازه بدی یکی دیگه هم مثل اون بشه؟آرا از المیرا بزرگتره ولی نه خیلی،اون یه دختر کوچولو داره زین!به اون فکر کن"
لبشو بین دندوناش گذاشت و دوباره به سیگار پک زد
"بهت خبر می دم"
بعد از مدتی فکر گفت و از جاش بلند شد "مرسی زین"
"من هنوز قبول نکردم"
با بداخلاقی غر زد
"می دونم...ولی یادت باشه اون یه بچه داره"
و از آپارتمان کوچیک خارج شدم و اجازه دادم زین با افکار قدیمیش گم بشه
***
داستان از دید زین
"من نمی تونم این کارو کنم"
"بس کن زین...چند نفر دیگه باید مثل من بشن تا تو قبول کنی؟"
المیرا با عصبانیت وایساد و نگام کرد
"تو نمی تونی درک کنی...تو مردی"
"من فقط جسمم زیره خاکه ولی من اینجام،کنار تو،و دارم عذاب می کشم،شاید با نجات دادن زندگی یه نفر بتونی روح منو آزاد کنی!"
روی صندلی ولو شد و پاهاشو روی میز گذاشت،همیشه این کارو می کرد،البته وقتی زنده بود
"ببین من باید بیشتر راجبش..."
"نه!"
"اما"
"نه!"
"تو نمی تونی به من دستور بدی!"
"می تونم"
جمله ی اخرو خیلی عصبانی گفت و باعث شد من ناله کنم
"اگه نتونم چی؟"
"اون وقت خودم می کشمت!،تو این پرونده رو قبول می کنی،فهمیدی؟"
روی صندلی چرخ زدم تا روبه پنجره باشم و درحالی که سیگارو می بلعیدم ناله کردم
"فهمیدم..."
من تمام شب رو با کابوسا و یاد اوردی گذشته ی تلخ خواهرم گذروندم...
این کی قراره تموم بشه؟
کت مشکیمو تنم کرد و اصلا حتی به آینه هم نگاه نکردم،کی اهمیت می ده من چه شکلیم؟
تو بیمارستان...خب اینجا شبیه هرجایی هست بجز بیمارستان،من همیشه انقدر ایراد گیرم؟
"نه..من قبول نمی کنم...بیخودی خودتو اذیت نکن اقای دکتر!اون زنه منه!من صاحبشم،و این اجازه رو نمی دم"
لیام تقریبا نزدیک نیم ساعته داره تلاش می کنه این پسر لجباز چشم سبز رو متقاعد کنه که رضایت بده ما پرونده رو بگیریم
"بس کن استایلز،انقدر جنده نباش و بزار کارمونو کنیم!"(<___<)
کم پیش میاد لیام رو انقدر عصبانی ببینم این پرونده واقعا براش جذابه و کاملا مشخصه خیلی از استایلز خوشش نمیاد
من فقط گوشه ی اتاق با دوتا افسر دیگه وایساده بودم
لیام دندوناشو بهم سابید و در حالی که تلاش می کرد عصبانیتشو کنترل کنه گفت
"تو-همین-الان-این-ورقه-لعنتی-رو-امضا-می کنی!"
هری با عصبانیت نشست رو صندلی و دستشو لای موهاش کشید
"من نمی زارم تو برای سرگرم خودت اونو وارد ماجرا کنی،اون |زن| منه"
"منم |سرهنگ|هستم"
معمولا لیام اینو به کسی نمی گه مگر اینکه بیش از حد عصبانی باشه و تو این مواقعه می تونه استخونای طرف مقابلشو بشکونه
"نه من رضایت نمی دم!"
لیام چشماشو بست و با عصبانیت نفسشو بیرون داد
"باوشه خودت خواستی...ایزرل بازداشتش کن!"
اون افسر تازه کار بغل دستم سریع دست به کار شد و به سمت استایلز رفت
"تو...تو...تو نمی تونی این کارو کنی!من جرمی مرتکب نشدم!من...من ازت شکایت می کنم!"
اون نفس کم اورده بود
لیام نیشخندی زد و پشت به دوربین طوری که چیزی معلوم نباشه سمت هری خم شد و یکم از تیشرت خودشو پاره کرد و خیلی سزیع دست هری رو به اون قسمت مالید تا اثر انگشتش بمونه
"به جرم درگیری با پلیس"
چشای هری از تعجب گرد شده بود و همون طور که دست بند به دست همراه اون افسر جوون می رفت شروع کرد به فحش دادن به لیام
لیام چند لحظه صبر کرد
"وایسا!"
یک دفعه داد زد و انعکاس صداس برگشت
"بیارش جلو"
ایزرل از یقه ی هری گرفت و اونو سمت ما اورد
لیام با لبخند بهش نگاه کرد و بعد سرشو سمت ما خم کرد
به ترتیب نگاهمون کرد و نگاهش روی سوفیا که بغل من نشسته بود موند
با سر بهش اشاره کرد بلند شه و سوفیا سریع رفت و کنار لیام وایساد
لیام سرشو تکون داد و سوفیا اه کشید و دستشو مشت کرد
"اخ---"
صدای داد بلند هری کل بیمارستان رو پر کرد و خون تموم صورتشو پوشوند
سوفیا انگشتاشو بخاطر ضربه ای که به صورتش زده بود مالید و با چشماش داشت از اون عذر خواهی می کرد،من می دونم اون اذیت کردن مردمو دوس نداره ولی می دونمم که به این شغل نیاز داره
چندتا پرستار بخاطر استایلر سمتمو دویدن ولی من جلوشونو گرفتم
"اما اقای مالیک..."
"با دخالت تو کار پلیس ممکنه بازداشت شید"
اونا با تاسف ازمون دور شدن و منم اهی کشیدم،من اینو فقط بخاطر خواهرم انجام داد و مرور این خاطرات حالمو بهم می زنه،این تو کار ما عادیه،تو کار تمام پلیس ها عادیه،ما برای رسیدن به هدف خودمون و یا گاهی حتی سرگرمی مردم رو بازداشت می کنیم یا شکنجه می دیم،حتی خیلیا بی دلیل اعدام شدن،من قبلا با این مشکلی نداشتم ولی بعد از مردن المیرا همه چیز تغییر کرد و الان این حالمو بهم می زنه
فکنم لبه ی دماغ هری به بخیه نیاز داره ولی اون قراره خیلی بیشتر تو بازداشتگاه اذیت بشه
'تو دیوونه ای..."
استایلز با ضعف همون طور که اون افسر می کشیدتش گفت
لیام بلند خندید
"منم دوست دارم استایلز!"