قسمت سوم

229 57 10
                                    


"صبر کن...صبر کن...لوییس تاملینسون؟"
با تعجب و شگفتی تقریبا داد زدم و موضوعی که روش تحقیق می کردم رو بیخیال شدم
لوییس تاملینسون؟لوییس تاملینسون؟
من این اسم لعنتی رو کجا شنیدم؟
"تو میشناسیش؟"
لیام با تردید پرسید و همه نگاها به من بود
بدون توجه به اونا فکر کردم،فک کن فک کن فک کن
حضور المیرا رو بغلم حس کردم و سرمو سمتش چرخوندم اون روی میز بغلم نشسته بود "زین لوییس تاملینسون...می شناسیش؟"
اون با نگرانی پرسید و من سرمو تکون دادم
"اون خیلی اشناس..."
"زین اسمشو سرچ کن"
اومد نزدیکم و من بهش اشاره کردم از اینورم بیاد تا به المیرا نخوره
"زین از المیرا بپرس شاید چیزی بدونه..."
"لیام اما..."
سوفیا با دلسوزی بهم نگاه کرد ولی لیام نذاشت ادامه بده
"سوف!ساکت باشه،این شاید به درد بخوره"
شروع کردم به سرعت تو سایت پلیسی مخصوصمون اسمشو سرچ کردم
صفحه شروع کرد به چرخیدن و لیام با استرس لبشو جوییدن
صفحه ی جدیدی باز شد و عکس یه پسر جوون با موهای قهوه ای و چشای آبی ترسناکی اومد
"این چشما..."
من در حالی که نفسم گرفته بود گفتم و لیام خواست ادامه بدم
"من این چشمارو یه جا دیدم..."
به المیرا نگاه کردم اون رنگش زرد شده بود
"تو چیزی می دونی؟"
رو بهش گفتم و همه رد نگاه منو دنبال کردن و به اون قسمتی که به نظر اونا خالی بود زل زدن
"نه...ولی این این...من حس بدی دارم...من از این صورت...از این چشما با این مردمک تنگ می ترسم..."
"زین المیرا چی میگه؟"
لیام خیلی جدی پرسید و روی لب ایزرل یه لبخند معلوم شد،حتما فکر می کنه من دیوونم
"میگه حس خوبی نداره به این"
"بیا پایین ببینیم الان کجاست"
موس رو تکون دادم و اومدم پایین
"اون تو سال
2009
به مکزیک فرار کرده..."
.
داستان از دید لیام
"به یاد بیار ارا...قبلا..."
اون بدنش تکون خورد ولی چشاش هنوز روی دستگاه دیاپازون که عقربش تکون می خورد بود
"بریم سراغ اسما عزیزم؟"
من تلاش کردم دوستانه باهاش رفتار کنم
"خب جلسات قبلم گفته بودم من لیام پینم،تو می تونی لیام صدام کنی"
با لبخند بزدگ بهش گفتم و همون طور که تو کتابای روان شناسی بخش سوم گفته، مستقیم به چشاش نگاه کردم و دستمو رو شنوش گذاشتم
اون بخاطر دستم لرزید و از گوشه ی چشمش اشک اومد و این ینی اون داره رویا می بینه
"خب اسم اسم اووووم..."
من از قصد من من کردم و بعد خواستم اسمایی شبیه لویی بگم
"ام تو از چه اسمی خوشت میاد؟"
هیچ عکس العملی
"خب از اسم لری خوشت میاد؟"
منتظر عکس العملش شدم
"لیزا چی؟یا لوناردو؟"
نفس عمیقی کشید
"خب اهنگ چی؟ نظرت راجب لو..."
من مث کردم و "لو" رو کشیدم و اون دهنشو باز کرد و صدای ناله های ضعیف بیرون داد
"لورد چیه؟لورد همون خواننده ی جوون مو مشکی،اهنگاشو شنیدی؟"
اون ناله هاش ضعیف شد ولی قطع نشد
"راستی...یکی می خواد ببینتت"
چشاش شروع کردن به تکون خوردن
"یه شخص خاص...عشق قبلیت!اون دلتنگته...لویی تا-.."
حرفم تموم نشد وقت از جاش پرید و شروع کرد به جیغ زدن...
انتظار اینو نداشتم،از جام پریدم و سمتش دوییدم
خیلی غیر عادی جیغ می زد دستاشو گذاشت رو گوشاش و جیغ زد
مدام خودشو به در و دیوار می کوبوند و گریه هاش خیلی وحشتناک بود
دستامو بردم بالا تا ارومش کنم
"اروم باش دختر خوب...اروم...اروممم"
گوشه دیوار گیرش انداختم و تلاش کردم راهشو ببندم،مدام بهم لگد می زد ولی بخاطر تمرینای پلیسی درد نداشت،من قبلا عصب کشی شدم
"لعنتیییییی"
به لگد محکم صاف به اونجام و من افتادم زمین و جفت دستمو لای پام گذاشتم ارا ازم رد شد و من از درد چشامو بستم
سرمو به سمت اون گرفتم
و کنار پنجره دیدمش چشام گرد شد
"نه...نه...نه نه وایسااا"
اون خودشو به پنجره کوبوند و شیشه ترک برداشت
اون می خواد خودشو پرت کنه پایین
سمتش دوییدم و اون با لگد به پنجره زد و صدای جیغش بلند تر شد،تیکه های شیشه توی پاش فرو رفتن و اون گریه کرد
تلاش کردم از دستش بگیرم ولی نمی تونم زیاد بهش فشار بیارم و اگرنه پرت می شه پایین
"نکن...نکن.اروم باش..."
از دستش محکم گرفته بودم اون تلاش می کرد خودشو ازاد کنه و پرت کنه پایین
"گرفتمت..."
اون محکم به سمت خودم کشیدم که نتیجش یه جیغ دیگه بود،اون خرناس کشید و صداهای نامفهوم در اورد
نفس عمیقی کشیدم،لعنتی چقدر نزدیک بود
"چیزی نیست شیششش اروممم..."
اون هنوز گریه می کرد می خواست خودشو ازاد کنه،
"پرستارررر....پرستاررر لعنتی این درو باز کننن"
صدای باز شدن قفل اومد و پرستار جوون با دیدن ما،چشاش تقریبا کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون و به دوستاش اشاره کرد و با یه تخت وارد شدن
به زور ارا رو گرفتن و روی تخت نگه داشتن،اون مدام تکون می خورد
یکیشون سرنگ رو،رو به بالا گرفته بود و داشت هواشو خالی می کرد و دوتای دیگه با بندای تخت ارا رو محکم می بستن،لگدای اون مدام تو سر پرستارا می خورد
وقتی مطمئن شدن محکم بستنش دستشو گرفتن و سرنگ رو فرو کردن
جیغش انقدر بلند بود که گوشام سوت کشید و مجبور شدم با دستام اونارو بگیرم واگرنه کر می شدم
این لویی تاملینسون کیه؟چرا فرار کرده؟تو گزارشات نوشته بود قاچاقی به مکزیک رفته و تمام اموالش به نام زنش کرده ولی پس چرا ارا انقدر ازش می ترسه؟
من از اولم به این لویی تاملینسون شک داشتم ولی الان مطمئن شدم...
"لویی تاملینسون کلید معمای ماست..."
.
رای ها تا وقتی بیستا نشه نمی زارم
اگه خوشتون اومده کامنتم بزارید تا بدونم الکی نمی زارم

CatoptrophobiaWhere stories live. Discover now