قسمت هفتم

386 68 29
                                    

"ببین استایلز...من نمی خوام مثل لیام برای هر سوال بزنمت ولی تو داری مجبورم می کنی"
خیلی خشن گفتم و روی صندلیم جابه جا شدم
یه هفته از روزی که قسم خوردم تا این پرونده رو دنبال کنم گذشت...
قاضی با لیام لج کرده و مجوز رو هنوز نداده!
و این لیامو داره دیوونه می کنه
"استایلز باتوام...جوابمو بده"
کوبیدم رو میز و داد زدم،اون هنوز زخماش کاملا خوب نشده و خیلی بی حاله
"کاراگاه خواهش می کنم...من دو شب تمام بازداشت بودم...بعد اون یارو گرفت حسابی زدتم...خواهش می کنم فقط یه روز بزارید استراحت کنم"
اون با التماس گفت و کم مونده بود زیر گریه
اهی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم،این مرتیکه یک ساعت از وقتمو گرفته...
"نه استایلز نه،ولی تنها لطفی که می تونم بهت بکنم اینه که اخرین نفر باز جوییت کنم"
اون اهی کشید و ازجاش بلند شد و دو دیقه بعد اون دیگه اینجا نبود
دستی لای موهام کشیدم و سرشونو گرفتم و یکم کشیدم
"بعدی...لی لی انه استایلز..."
داد زدم و چند دیقه بعد یه دختر کوچولو وارد اتاقم شد
اون با جدیت سمت صندلی رفت و تلاش کرد روش بشینه
اخم کرد چون قدش به صندلی نمی رسید وبی دوباره تلاش کرد
یکم خندم گرفته بود ولی حس خندیدن ندارم
"می تونی رو صندلی من بشینی"
من گفتم و صندلی چرخ دارمو سمتش فرستادم و خودم رو به روش نشستم
اون پاشو گذاشت رو صندلی بغلی و به کمکش رو صندلی چرخ دار نشست
"خب..."
من گفتم و اون بچه با چشای درشتش بهم خیره شد
"اسم من زین مالیکه...ما اینجاییم تا..."
"تو می خوای منو بزنی؟"
اون پرسید و من خشکم زد
"نه...نه...این دیگه از کجا در اومد"
"ولی تو بابامو زدی!"
"چی؟"
اون از کجا می دونه؟
"اون بهم گفت تصادف کرده...ولی من که بچه نیستم...من اون موهای کوتاه سیاه رو روی تی شرت خونیش دیدم...روی صورتش جای مشت بود"
من خشکم زده بود.از خودم متنفر شدم...این بچه...این بچه...اوه فاک
"ببین بچه جوون ما پشت قانون نشستیم مدرت حتما کار بدی کرده که.."
"تو به من می گی بچه ولی حقیقتش اینه که اینجا فقط یه بچه وجود داره و اون تویی...پدر من گناه کاره ولی تو چی؟تو مگه خدایی که اونو می زنی؟"
حس کردم یه کاسه اب یخ ریختن رو سرم...اینارو واقعا داره یه بچه پنج ساله می گه؟
"هه...حالا فهمیدم..."
با پوسخند به صندلیم تکیه دادم
"افرین کوچولو نقشتو خیلی خوب بازی کرد...حالا کی اینارو گفته بگی...هری؟"
اون سرشو تکون داد و بهم زل زد
"یادت رفته شما دو روزه اونو قایم کردید؟"
قایم کردیم؟
اعصابم خورد شد و پام شروع کرد به لرزیدن،تیک عصبی
"ببین من نمی دونم موجود کوچیکی مثل تو چطوری مثل مامان بزرگا حرف می زنه به هر حال ما اینجا نیستیم که منو نصحیت کنیم...اینجاییم که تو به سوالاتم جواب بدی"
"بازجویی"
"اره اره بازجویی"
چشای اون خیلی درشتن...هر لحظه امکان داره از کاسه در بیان و قل بخورن کنار بوت های من
"خب ما شنیدیم تو باعث دیوونه شدن مادرت شدی!"
این اول راه بازجویی هر پلیسیه،باید کل قضیه رو بندازیم گردن طرف مقابل تا اون هرچی می دونه علیه بقیه بگه و خودشو نجات بده
"روشت قدیمیه.."
"چی؟؟؟"
من تقریبا داشتم از صندلیم بلند می شدم
"اقای مالیک...من تمام عمرمو تنها تو خونه ی مامان بزرگم سپری کردم...اون یه زن پیر بداخلاقه و اصلا حوصله ی منو نداره،ولی پدرم همیشه منو می زاره اونجا تا...تا به کاراش برسه...مامان بزرگم عاشق فیلمای جناییه...اون مثل مامان بزرگ مهربون توی داستان شنل قرمزی نیست...مامانم اون داستانو برام خونده ولی اون دروغگو اا،مامان بزرگ من همیشه سیگار رو لبشه و از صبح جلوی تلویزیون رو مبل لم می ده و چیپسارو خودش تنهایی می خوره و عروسک منو دور انداخته چون به نظرش مسخرس،من از وقتی به دنیا اومدم اون فیلمارو دیدم...و باید بگم این روش "علیه بقیتون " قدیمیه"
اهی کشیدم و برای یک ثانیه دلم برای این بچه سوخت،تو کوچیکی بزرگ شدن مزخرف ترین چیز دنیاس
وایسا...پس اون کارتونای دیزنی رو ندیده...؟پس بزار با استفاده از اونا بازجویی کنیم...
"خب...پس تو چیزی راجب راز سیندرلا نمی دونی نه؟"
اون با تعجب نگام کرد...او یس..
"خب دانشمندا کشف کردن اگر بچه ای دروغ بگه بعد از ساعت دوازده شب یه جن میاد و اونو با خودش می بره..."
المیرا عاشق داستان سیندرلا بود(دروغ نگو...خیلیم چرته) گاهی مجبور می کرد منم اون فیلم دخترونه رو ببینم...خب شاید بشه با عوض کردن داستان سیندرلا به جایی رسید
"دروغ نگو،جن وجود نداره"
"اره ولی این حقیقت سیندرلاست و کل دنیا اونو می دونن...تو اگر دروغ بگی اون شب میاد و تورو با خودش می بره..."
"اون از کجا می فهمه که من دروغ گفتم..؟"
"اون همه چیزو می دونه...اون خیلی باهوشه"
بازم با اون چشا بهم خیره شد و...
زد زیر گریه!
"هی هی کوچولو تو که نمی خوای بهم دروغ بگی..تو که دروغگو نیستی مگه؟"
اون دماغشو کشید بالا و بهم نگاه کرد
"افرین دختر خوب...اون با ادمای راستگو کاری نداره که...تو هم راستگویی دیگه؟"
اونو سرشو تکون داد و دماغشو بالا کشید
"خب...حالا با دقت...به سوال من جواب بده..."
--------
زین بچه رو اسکل کرد =|
چطور بود؟دخترش چطوره؟
عاغا از اونجایی که تو اینستا
150
تا لایک می خورد
اینجا حداقل باید بشه پنجاه
خودافز

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 10, 2015 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

CatoptrophobiaWhere stories live. Discover now