"تو مطمئنی؟"
"فاک لیام..اره اره،من تمام جوونیمو تو اون دانشگاه مزخرف سپری کردم،با یه عالمه پرونده مواجه شدم،وقتی می گم به اون جلوی اینه تجاوز شده،ینی تجاوز شده"
شنیدم که لیام از اون ور خط اهی کشید
"باشه زین،حالا می خوای چیکار کنی؟"
اون لحنش اروم شده بود
"من باید با همشون شخصا قرار بزارم،اون دختر دیوونه هه،بچش،لویی،مادر دختره،همه،در خواست دادید برگردن؟"
"در خواست دادیم،مامانش گفته تو تعطیلاته و هفته ی بعد میاد،خواهر لوییس و خود لوییسو هنوز پیدا نکردیم"
"باشه...باشه...پس فردا می ریم خونه ی تاملینسونو بگردیم؟"
"اره"
"لیام ادرسشو برام بفرست...می خوام بیرون خونه رو ببینم"
بعد از تاییدش گوشی رو قطع کردم و روی صندلی چرخ دارم چرخیدم
"من می ترسم..."
صدای خشک و ضعیفی گفت و من سریع برگشتم
"فاک،المیرا ترسوندیم"
اون جلوی پنجره وایساده بود و بیرونو نگاه می کرد،یه لباس بافتنی گشاد و یه کلاه سرش گذاشته بود و خودشو بغل کرده بود،هر وقت می ترسید یخ می کرد
"زین...من می ترسم"
"چیشده؟از چی می ترسی؟"
با تعجب ابروهامو دادم بالا
"از حقیقت می ترسم...تو می دونی که روح من تا وقتی نفهمی اون شب..."
مکثی کرد و صداش ضعیف شد ولی ادامه داد
"تا نفهمی اون شب چیشده...درگیره..."
قیافم نرم شد و گرفتم تا بغلش کنم
اون سرشو گذاشت رو شونم و بهم چسیبد
کاش واقعی بود...
کاش اینجا بود و واقعا بغلش می کردم
قبلا ...وقتی زنده بود...وقتی بغلش می کردم گرم میشدم و حس پر بودن...
ولی الان انگار فقط یه یاده...
"یادته وقتی قبلا می رفتیم جنگل...بعد به مامان و بابا می گفتیم...دوتایی بریم گشت و گذار ؟"
از یاد اوری اون خاطرات حالم بد شد
"بعد معمولا گم می شدیم و تو می ترسیدی؟"
اون سفت تر بغلم کرد؟
"یخ می کردی،حتما باید یه چیزی رو بغل می کردی،یادته؟اون موقعه...فقط به من اعتماد داشتی..چون می دونستی مراقبتم....من الانم همونم...همون زین و تو همون المیرایی،تو همیشه خواهر من می مونی و من همیشه مراقبت..."
به خودم اومدم،من کی انقدر احساساتی شدم؟
ازم جدا شد و اشکاشو پاک کرد
"ببین اشک منم در اوردی"
تلاش کردم با خنده بگم ولی صدام به طرز مسخره ای اومد بیرون
چند بار پلک زدم تا جلو اشکامو بگیرم
وقتی به خودم اومدم...
المیرا دیگه اینجا نبود...
حالم بد شد،چرا؟چرا بین این همه ادم خواهر من باید می مرد؟اونم به طرز وحشیانه...
سیگارمو روشن کردم و به بیرون نگاه کردم(این قسمت لطفا خودتونو جای زین بزارید و فک کنید عزیز ترین شخص زندگیتون به طرز وحشیانه مرده و خاطراتشم دفن شده)
شیشه بخار گرفته بود و قطره های اب روش بود...
"نزار..."
فاک این چیه؟حس کردم یوی روی بخارا یه چیزی می نویسه
"اونم مثل من شه..."
اون خط لرزون بود و چند ثانیه بعد محو شد...
من المیرا رو از دست دادم...ولی نمی زارم یکی دیگه هم این حسو پیدا کنه...
می خوام همون زین سابق شم...
کاراگاه مالیک...
.
این قسمت بیشتر احساسی بود،می دونید درسته فنفیک تیف هزار و هشتصد خواننده داره ولی من ترس از اینه رو بیشتر دوست دارم،برای یه لحظه خودتون جای شخصیتای داستان بزارید
هر کدوم،زین،هری،المیرا،ارا یا دخترش
خیلی سخته
لایکا سی:قسمت بعد
هرکی بگه نظرش راجب شخصیتا چیه؟