"Catoptrophobia"
"ترس از آینه"
قسمت اول/1
:آرا،عزیزم آروم باش...هیچی نیست،منم ببین،فقط منم،اونو بده به من...آفرین عزیزم...اونو بده به من
هری اروم سمت اون دختر رفت و تلاش کرد اون چاقو رو از دستش بگیره،دختر گریه می کرد و چاقو رو محکم روی رگ دستش نگه داشته بود
:نترس...این منم،من بهت آسیبی نمی رسونم،آرا من دوست دارم...خیلیا دوست دارن...توهیچ دلیلی نداری که مارو از خودت محروم کنی...
دختر بازم گریه کرد،قفسه ی سینش بالا پایین می رفت
هری اروم بهش نزدیک تر شد و گوشه ی دیوار اونو گیر انداخت
:بدش به من دختر خوب...بدش...
اروم چاقو رو ازش گرفت،گریه دختر شدت گرفت و هری بغلش کرد،ولی دختر فقط خیلی بی جون به سینش ضربه می زد :تموم شد...عزیزم همه چی تموم شد.
اهی از ته دل کشید و بیشتر نوازشش کرد،صدای گریه تمام اتاقو پر کرده بود
***
:کابوس هم می بینه؟
:همیشه
:دارو هاش چی؟مصرف می کنه؟
:اره
هری روی مبلی که پاره پاره شده بود کمی تکون خورد و ارنجشو روی پاش گذاشت و با دستاش صورتش پوشوند،خیلی نگران بود،وضع آرا روز به روز بدتر می شد
:نایل...
هری دستاشو یکم اورد پایین تر و به رو به رو خیره شد،نایل دستشو گذاشت رو شونش و اشاره کرد ادامه بده،هری اهی کشید :فکنم باید ببرمش بستری شه...
چشای نایل گرد شد،و ناخوداگاه از جاش بلند شد
:هری...رفیق،تو نمی تونی این کارو کنی،دفعه ی پیشو که یادته؟
:می گی چیکار کنم؟هوم؟ کل خونه رو بهم ریخته،تمام وسایل رو شکونده،خودشو زخمی می کنه،با خون روی دیوارا چیزای عجیب قریب می نویسه،چرت و پرت،حتی چند بار به لی لی هم حمله کرده،اون دیگه نمی تونه مثله یه آدم عادی زندگی کنه
به وسایل داغون شده و شیشه های خورد شده روی زمین اشاره کرد
:باشه اروم باش...الان کجاست
هری به اتاقی که درش بسته بود اشاره کرد
"اونجا...مجبور شدم بیهوشی بهش تزریق کنم..."
:باید یه نگاهی بهش بندازم
به سمت اتاق رفتن و هری با کلید روی در درو باز کرد
:اوه پسر...تو اونو به تخت می بندی؟
تو چشمای نایل تعجب رو می شد دید
:چاره ای ندارم،من می ترسم اون به کسی یا خودش آسیب برسونه
دختر بخاطر گریه زیاد زیر چشاش سیاه شده بود،موهاش ژولیده و تمام صورت و دستاش پر از زخمای ریز بود
:روان پزشک چی گفت؟
:گفت...باید باهاش مهربون باشم...تند تند ببرمش حموم،نوازشش کنم،از این چرتو پرتا دیگه
:سکس چی؟
هری با تعجب به نایل نگاه کرد،ولی نایل کاملا جدی بود
:نایل،پسر عاقل باش،من نمی تونم تو این وضعیت باهاش سکس داشته باشم
:چرا؟سکس حس خوبی منتقل می کنه،تو باید اینو امتحان کنی...
داستان از دید هری
بعد از یکم حرف نایل خداحافظی کرد و من باز بایه عالمه درد تنها موندم
لی لی از مهد برگشته ولی فرستادمش خونه ی مادر بزرگش
اون نباید تو این وضعیت مارو ببینه،اون تقریبا این چند ماه که آرا این طوری شده،همیشه اونجاس
بغل آرا روی تخت نشستم و با غصه نگاش کردم،لعنتی این نباید پیش می اومد،چیشد یه دفعه اخه؟
اون الان بیدار شده ولی مثل معمولا جیغ نمی زنه و یا تلاش نمی کنه خودشو آزاد کنه،فقط به سقف زل زده
به سمت اون نشستم و موهایی که توی صورتش ریخته بود رو پشت گوشش گذاشتم،اون هر از گاهی دماغشو بالا می کشه
:عزیزم الان بهتری؟
صورتشو نوازش کردم و سعی کردم باهاش صحبت کنم،با اینکه می دونم اون جوابی نمی ده
:با من قهری؟هوم؟
بازم سکوت و اون فقط بلند نفس کشید
:نمی خوای باهام صحبت کنی؟
این کار اصلا فایده نداره ولی من هم چنان ادامه می دم
:ببین،من مجبورم به تخت ببیندمت،چون تو خودتو اذیت می کنی،من که نمی خوام خوشگلیاتو از دست بدی...
من حتی شک دارم اون حرفای منو بشنوه
:باشه...باشه،با من حرف نزن،ولی لی لی چی؟اون دوس نداره مامانشو تو این حالت ببینه
پوف،من فقط دارم وقت تلف می کنم،باید اونو ببرم حموم و بعدش اینجا رو برای اومدن لی لی مرتب کنم
:خیله خب،بیا بریم یه آبی به سر و صورتت بزنی
آروم بندای دور دستاشو باز کردم،مراقب بودم که اگه اون خواست کار دیوونگی بکنه بگیرمش،ولی اون خیلی آروم بود و این عجیبه
یکی از دستامو زیر پاهاش و اون یکی رو زیر سرش گرفتم و بلندش کردم،اون هیچ عکس العملی نشون نداد،حتی پاها یا دستاشم تکون نداد
به سمت حموم رفتم و درشو با پام باز کردم
آرا رو آروم همون طور با لباس خواب توی وان گذاشتم و آب رو باز کردم،چک کردم که آب ولرم باشه،اون همیشه این طوری دوس داره
در توالت رو بستم و روش نشستم
از کجا به اینجا رسیدیم؟اون حالش خوب بود،اما یه روز بی دلیل این طوری شد،من اصلا نمی تونم درک کنم،اون واقعا خوب بود،من چیکار باید کنم،ناخوداگاه حرف نایل یادم افتاد،سکس؟واقعا ممکنه تاثیر داشته باشه؟من باید این رو هم امتحان کنم؟اگه اون بدتر بشه چی؟
از جام بلند شدم،مردد بودم،ولی باید امتحان کنم،با تردید بالا سرش وایسادم،تا نصفه توی آب بود،و صورتش زخمی و زیر چشاش یه گودی سیاه بود
روی زانوهام نشستم و مثل همیشه اروم شروع به در اوردن لباساش کردم ولی این دفعه ی فکر دیگه داشتم
از شونش گرفتم و لباسشو سر دادم پایین،اون هیچ عکس العملی نداد،لباسشو تا کمرش پایین کشیدم
"خب..."
مکثی کردم و ادامه دادم
"دلت برام تنگ نشده؟حتی یکم...؟"
هیچ جوابی نداد و دماغشو بالا کشید،آهی کشیدم و پیشونمو روی شونش گذاشتم و پایین شونشو بوسیدم
پوستش خیلی حساسه و با کوچک ترین فشاری قرمز میشه
دستمو روی گونش گذاشتم و اروم سرمو نزدیکش کردم،خواستم لباشو ببوسم ولی سرشو تکون داد و ناله کرد،اون خیلی وقته حرف نزده،بجاش لبمو روی گردنش کشیدم و حس کردم که راحت نیستش،و داره تلاش می کنه از زیرم بیاد بیرون
خیلی اروم لباس خوابشو بالا زدم و دستمو سمت کمر بندم بردم
فهمید قراره چی بشه و چشاش گرد شد
به شدت تکون خورد و تلاش کرد خودشو ازاد کنه
"تکون نخور..."
اروم بهش دستور دادم
بیشتر تکون خورد و شروع کرد به جیغ زدن
"آرا...آرا..تکون نخور...من کاریت ندارم...اروم باش..."
دستاشو گرفتم و تلاش کردم شلوارمو پایین بکشم
وقتی اونجام به پاهاش برخورد کرد بلند ترین جیغی که ممکنه وجود داشته باشه رو شنیدم،بلند تر از همیشه
لگد می نداخت و جیغ می کشید،و شروع به زدنم کرد،بالاخره از زیرم در رفت و با گریه گوشه اتاق رفت و تقریبا داشت زجه می زد
کلافه بلند شدم و زیپ شلوارمو بالا کشیدم
عصبی دستمو لای موهام کشیدم
"باشه آرا من تموم تلاشمو کردم،دیگه نمی تونم،ما همین امروز می ریم تا بستری شی..."
توی ماشین اون فقط پشت دراز کشیده بود و من هر از گاهی چکش می کردم،اون خیلی وقته بیرون نیومدخ
صدای جیغ و داد و گریه هاش کل بیمارستانو پر کرده
دوتا پرستار از دو طرف ارا گرفتن و تلاش می کنن نگهش دارن تا دکتر ارام بخش بهش بزنه
مدام لگد می زنه و تکون می خوره،می خواد خودشو ازاد کنه،دقیقا مثل دفعه ی قبل
با تاسف گوشه ی اتاق وایسادم و دارم زجر کشیدنشو نگاه می کنم،دکتر یه پسر جوون خوشتیپه و وقتی بیش از حد بهش نزدیک میشه من عصبی میشم،من اصلا ازش خوشم نمیاد
بالاخره سوزن امپول رو توی بازوش فرو کردن و اون یه جیغ از ته دل زد،همیشه از امپول می ترسید
فلش بک
"هز من نمی خوام..."
خوشگل ترین دختر جهان درحالی که از ترس بازمو گرفته بود زمزمه کرد
با خنده بغلش کردم و گونشو بوسیدم
"نترس دختر...سوزنش اونقدر تیزه که مستقیم پوستتو میشکافه ببین این طوری..."
با شیطنت نیشگونش گرفتم،و داشتم از اذیت کردنش لذت می بردم
"اه هز خفه شو"
با حالت لوسی خواست ازم دور بشه ولی محکم گرفتمش "نترس من پیشتم...امپول که هیچه،نمی زارم درد هیچ چیزی رو حس کنی..."
"قول می دی؟"
"قول می دم"
فلش بک
دماغمو بالا کشیدم تا جلوی اشکامو بگیرم،اون خاطرات...چرا این طوری شد اخه؟ما عالی نبودیم ولی باهم بودیم،مشکلاتو پشت سر گذاشتیم،ما یه دختر کوچیک داریم،لی لی به اون احتیاج داره
"اقای استایلز..."
دکتر اومد جلو و گوشی پزشکی رو از رو گوشاش دور گردنش انداخت،حروم زاده ی خوشتیپ
"همسرتون دچار سندرم استکهلمه،ینی یه چیزی تو گذشتش وجود داره که اونو داره از بین می بره،یه خاطره یا اتفاق که داره اونو از درون می خوره،گفتین سه ماهه این طوری شده؟"
با بی حوصلگی سرمو تکون دادم
"خب احتمالا یه اتفاقی افتاده که خاطرات بدشو براش یاد اوری کرده،گفتید هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده؟مثل مرگ عزیزان،یا..."
"گفتم نیوفتاده"
با عصبانیت سرش داد زدم،اون زیادی زرنگه و البته فضول
معلوم بود شکه شده،ولی ادامه داد
"به هر حال برای درمانش باید به گذشتش رجوع کنیم،برگردیم به قبل،فکنم باید تا اخر این پروژه باهم باشیم"
لبخندی زد و گفت
"من لیام پین هستم،متخصص،روان پزشک،و دکتر جنایی..."
.
این قسمت اول
چه طور بود؟
لطفا رای بدید به داستان،نقش زین هم تو این داستان خیلی مهمه،چند قسمت بعد می بینیدش