_ایسلین
زن با نگرانی به دختر کوچکش نگاه میکرد وموهای خرمایی رنگش را که بخاطر باد روی صورتش آمده بود را کنار زد:ایسلین بیا پایین
دخترک با ترس خم شد وبه گریه افتاد:مامان نمیتونم
زن نگرانی وترسش را پشت لبخندی پنهان کرد:نه عزیزم پاتو بذار روی اون لبه وبعدم بپر
دختر کوچک التماس کرد:مامان من میترسم
زن دستانش را چلیپا کرد وطعنه زد:ولی وقتی داشتی میرفتی اون بالا نترسیدی
دخترک دوباره زاری کرد:مامان کمکم کن
زن به لحن شیرینی که از آن برای صحبت با دخترکش استفاده میکرد تحکم اضافه کرد:نه عزیزم خودت باید بیای پایین
دخترک بسختی پایش را جابجا کرد درحالیکه داشت مانند بچه آهویی که اولین قدمهایش را برمیدارد میلرزید روی لبه ایستاد وچشمانش را بست وپرید
مادر خودش را کنترل کرد تا بسمت او پرواز نکندتا از زخمی شدن زانوهایش نجاتش دهد
دخترک روی زنین افتاد واز دردی که تو زانوهایش پیچید لبش را گاز گرفت وبه گریه افتاد
_ببین تمام لباسات کثیف شده وزخمی شدی ممکن بود بیفتی ودست وپاتم بشکنی چرا وقتی یه چیزی میگم گوش نمیدی؟
لحن شماتت بار مادر درد را برای کودکی که حمایت اورا میخواست غیر قابل تحملتر کرد ولی دخترک معرور اشکهایش را پاک کرد وروی پاهای دردناکش ایستاد زانوانش خونی بود ورد علفهای سبز وگل آنرا حتی وخیمتر نشان میداد صورت دخترک هم بخاطر پاک کردن اشکهایش با دستای کثیفش وضع بهتری نداشت وموهای کوتاهش که اورا شبیه پسران کوچک کرده بود درهم وبرهم شده بود
دهترک سریعا لبخندی زد وسعی کرد نشان ندهد چقدر در عذاب است وتنها از شماتت های مادرش فرار کرد تا به خانه ی همسایه ای پناه ببرد که پسر کوچکشان همبازی وشریک شیطنتهایش بود
@#@
_تو اونروز حسابی داغون شده بودی یه لحظه فکر کردم یه گدای خیابونی جلوی خونمونه
به زور جلوی خنده امو گرفتم و مشتمو محکم به شونه اش کوبیدم:خفه
اون ناله ی کوتاهی از درد کرد وخندید:اگه مامانت نبود که کنترلت کنه تو مطمئنا تو بچگی سرتو به باد میدادی
اخم کردم:داری میگی من وحشیم؟
با شیطنت نیشخند زد:نمیخواستم انقدر صریح بگم
وفرار کرد
_هی همونجا وایستا
بلند داد زدم ولی اون خیلی سریعتر از اونی بود که بتونم بگیرمش مهم نیست دوساعت دیگه برمیگرده اونوقت میدونم چطوری بحسابش برسم البته اگه دوست پسرش همراهش نباشه وگرنه رسما به گا میرم
---------------------------------------------------
میدونم که برای قسمت اول چندان چیز جالبی نیست و شایدم گیج شده باشین ولی تو قسمتهای بعدی متوجه میشین
قسمت اول تا حدی کتابی نوشته شد که دور بودن وجدا بودن افکار آیسلین با مادرشو نشون بده بقیه قسمتها عامیانه ان
نظر ورای یادتون نره😜
YOU ARE READING
Lovely ink
Adventureمردم میگن من شیطانم اوناکه شیطانو ندیدن پس منو با چی مقایسه میکنن؟ جوابش ساده اس..... شیطان درون خودشون