Part 6

2 0 0
                                    



رفتم جلو واستعفامو روی میزش گذاشتم

اون با اخم اول به پاکت وبعد به من نگاه کرد:این چیه؟


_استعفا نامه ام

انگشتامو تو هم حلقه کردم ولبمو گزیدم


_من نگفتم بیای اینجا چون میخواستم اخراجت کنم

اون با تعجب گفت


_ولی من میخواستم بیام اینو بهتون بدم که دعوام شد

همونطور که سرم پایین بود توضیح دادم


_چرا؟

اون با تعجب پرسید


_دیگه نمیخوام زیر دین انجل باشم

بسختی جلوی خودمو گرفتم تا صدام نشکنه


اون نفس عمیقی کشید وگفت:به من نگاه کن آیسلین

سرمو بلند کردم واون ادامه داد:شماها هردوتون فقط خیلی جوونین ودارین بزرگش میکنین....


_نه بزرگش نمیکنم ....کار درست همینه... 

مخالفت کردم


_ببین به من گوش کن وقتی اولین بار انجل درموردت حرف زد اصلا نمیخواستم بحسابت بیارم درموردت خیلی زمزمه های خوبی تو شهر نبود درضمن من اصلا نیازی به کارمند نداشتم


عالیه فقط مونده بود اون گذشته امو تو سرم بکوبه


اون ادامه داد:ولی انجل گفت که کاراتو بخونم من میخواستم بریزمشون تو سطل زباله ولی وقتی یه صفحه رو خوندم رفتم سراغ صفحه ی بعدی....فرداش یه میز اضافه آوردم ویه مسئولیت من درآوردی برات ساختم وتو ناامیدم نکردی هیچوقت واگه تو بری من اون میزو برمیدارم چون تو دلیل بودن اون میز اونجایی میدونی چرا؟چون کاریکه تو انجام میدی رو هیچکس نمیتونه بدون غر زدن انجام بده پس فکر نکن مدیون انجلی تو مدیون خودتی وامیدوارم خرابش نکنی



حوصله حرفاشو نداشتم اصلا نمیشنیدم چی میگه فقط افسار کارا رو داده بودم دست افکار آشفته ام:بهرحال من دارم میرم ممنون...که یه کارمند اضافی رو تحمل کردین


وصبر نکردم تا بهم اجازه رفتن بده خودم رفتم ووسایلمو بسرعت نور جمع کردم وزدم بیرون


من واقعا دیگه نمیتونستم بمونم اون نمیفهمید

نمیتونستم بمونم چون باید نگاه انجل رو هر روز تحمل میکردم

Lovely inkWhere stories live. Discover now