با درموندگی روی نیمکت پارک ولو شدم وبیخیال مردمی که اونجا بودن کفشامو درآوردم چون پاهام از پیاده روی های طولانی مدت آش ولاش شده بودن
یاد گذشته ها بخیر همیشه چکمه های نظامی میپوشیدم ولباسهای آزاد شلوارهای چرم تنگ وموهای فرفریمو رها میذاشتم یا گاهی دستمال سر میبستم
اکثرا وقتی قرار بود جنس بلند کنیم دستمال سر میبستم تا موهام جلوی صورتم نیان
اوه دلم برای چاقوم تنگ شده یا خالکوبیهایی که با کلی درد پاکشون کردم
یادمه با اون لباسا خیلیها ناخودآگاه بهم احترام میذاشتن چون ازم میترسیدن
ولی حالا...
کت ودامن رسمی پوشیدن کفشای پاشنه بلند وموهای آراسته ورنگ وروغن روی صورتم هیچ احترامی برام نمیاره
چون همه ترسشون ریخته
البته من قبل ازینکه دختر بد این شهر بشم هم نتونستم احترام کسی رو بخاطر معصومیت بیش از حد ومریض کننده ام بدست بیارم
باورم نمیشه یه روزی انقدر پاک یه بهتر بگم ساده واحمق بوده باشم
هرچند مامان میگه هنوزم ساده واحمقم
کفشامو پوشیدم ودوباره براه افتادم تا به آخرین جاییکه امروز باید میرفتم برم واگه قبول کنن کارمو شروع کنم
الآن تقریبا یه هفته اس که بیکارم
وخوش شانس بودم که این چندماهه حسابی پول پس انداز کردم ومیتونستم فعلا خرج خودمونو بدم بدون اینکه مامان بفهمه استعفا دادم
نفسمو فوت کردم واز تو آینه جیبیم که تو این یه هفته خیلی ازش استفاده کرده بودم خودمو چک کردم
وبعد ازینکه مطمئن شدم قیافم خوبه وارد رستوران شدم واز یکی از گارسون ها محل دفتر مدیر رستورانو پرسیدم وبسمتش رفتم
خدایا خواهش میکنم کمکم کن یکاری کن قبولم کنن من به اینکار احتیاج دارم
نفس عمیقی کشیدم ووارد دفتر شدم وسعی کردم مثل یه خانم متشخص لبخند بزنم وسلام کنم
اون مرد اصلا متوجه من نشد فقط داشت یه چیزایی رو هی مینوشت
YOU ARE READING
Lovely ink
Adventureمردم میگن من شیطانم اوناکه شیطانو ندیدن پس منو با چی مقایسه میکنن؟ جوابش ساده اس..... شیطان درون خودشون