اب اروم روی سرامیک های کف حمام پخش میشد. یه چیز گرم و مرطوب روی پوستش کشیده شد، روی پوست صورتش.....
"اوه خدای من.!"
از فریاد پر از ناباوری لویی چشم هاش رو بازکرد. دید که پارچه ی سفید توی دست لویی بژ رنگ شده و تمام میک اپ صورتش از بین رفته. برگشت تا به لویی نگاه کنه ، کسی که با وحشت بهش خیره شده بود.
" هیچی نیست!"
"نه نیست! بذار ببینم." لویی چونه اش رو گرفت و قتی هری سرش رو چرخوند لبش رو گاز گرفت. اون کبودی که مثل یه رز سیاه تازه شکفته بود رو بررسی کرد.
"هری، کی اینکارو باهات کرده؟"
"هیچی.....من فقط...افتادم. من و دوستم زین داشتیم میرفتیم که من افتادم و صورتم محکم به در خورد. خیلی احمقانه بود..."
"این دروغه.کی تو رو زده هری؟"
"هیچ کی، من فقط افتادم. متاسفم. ببین من به لیام زنگ میزنم تا بیاد دنبالم." از وان بیرون رفت و میخواست یه حوله برداره.
"وایسا!" لویی بعد از اون از وان خارج شد و دست هری رو گرفت. "چرا میخوای بری؟"
هری شونش رو بالا انداخت. " اشکالی نداره. من فهمیدم. این کبودی ناراحتت کرده. هتل قفس پرنده ها احتمالا میتونه یه نفر دیگه رو برات بفرسته."
"نه، من کَس دیگه ای رو نمیخوام...." هری سورپرایز شد وقتی دست ارامش بخش لویی رو دور کمرش حس کرد و بعد دستاش رو بالا برد تا گونه های هری رو بگیره. پیشونیش رو به پیشونی هری چسبوند و به چشمهاش خیره شد. " من تورو میخوام هری. من فقط....امیدوار بودم که تو بهم میگفتی واقعا چه اتفاقی افتاده."
هری سرش رو تکون داد. " من نمیتونم." ناراحتی نگاه خیره ی لویی گیجش میکرد. چرا اون انقدر اهمیت میده؟ اون یه فاحشه است و فاحشه ها کتک میخورن، این یکی از واقعیت های زندگیه.
لویی به نرمی اونو بوسید و هری خودش رو درحالی پیدا کرد که داشت به بوسه های شیرین لویی جواب میداد. سرجاش تکون نخورد وقتی که لویی با حوله ی سفید و نرم خشکش میکرد، قبل از اینکه دستش رو بگیره و به طرف اتاق راهنمایی کنه.
داخل اتاق، لویی هری رو به طرف تخت هل داد و اونو عمیق بوسید، با لب هاش لب های هری رو از هم باز کرد تا زبون هاشون بتونن همو ملاقات کنن. مزه ی فوق العاده ای داشت و خیلی سریع، سر هری داشت دوباره میپرخید. قلبش جوری به نظر میرسید که انگار داره تو هر اینچ بدنش میتپه. لویی بین پاهاش بود، و دیک هاشون بهم مالیده میشد. این مالش یه شکنجه ی نفیس برای هریه که باعث شده با تمام وجود؛ داخل دهن لویی، اه بکشه. با خیز دوباره ی خون داخل رگ هاش فهمید که دوباره داره سفت میشه. خودش رو بیشتر به لویی نزدیک کرد و لویی خندید.
YOU ARE READING
Birds in Gilded Cages(larry)(persian)
Fanfictionدر لندن هتلی وجود داره که زنها و مردهای زیبا مثل پرنده های تو قفس،ازشون نگه داری میشه و زندانی ها ی اون مکان ملزمن عمیق ترین و تاریک ترین خواسته های شما رو براورده کنن.......