signs-2

4.4K 376 144
                                    


{حالت خوبه؟ اون چی گفت؟ بهم بگو. }

زین تعلل کرد ولی بعد..." بهم گفت که بهتره باهاش برم. گفت کار حرام کردم. گناه. و اینکه برای خانواده م مایه ی شرمساری ام. حتی اگر که فرار هم بکنم جایی رو ندارم که برم. اونا دیگه منو نمیخوان.."

{این درست نیست.}

زین شونش رو بالا انداخت "میدونم اما.... هری... حتی اگر فرار هم بکنیم، من هیچ وقت نمیخوام کسی بدونه اینجا مجبورم میکردن چکار کنم. نه دوستام، نه خواهرام، نه پدرم و قطعا مادرمم نه."

{خب بهشون نمیگیم.}

"اگه فرار کنیم." و برای اولین بار از زمان دزدیده شدنشون هری سایه ی شک رو روی صدای زین حس کرد. زینی که همیشه مطمئن بود بالاخره پیداشون میکنن. اونی که مینشست و برای هری داستان خانواده هایی رو میگفت که تسلیم نشده بودن. خانواده هایی که پنج، ده، بیست سال، دنبال فرزند دزدیده شده شون گشته بودن و اونو پیدا کرده بودن. زینی که مطمئن بود که پلیس یه پروژه ی بزرگ برای ناپدید شدن اونا داره. اونی که قسم میخورد یه ماموریت پلیس به صورت ویژه واسه پیدا کردن بچه هایی هست که گمشدن و بگردن و هتل قفس پرنده رو پیدا کنن و اونارو ازاد کنن. زین، کسی که علارغم همه چیز، هنوز به عشق اعتقاد داشت، به خدا ایمان داشت و میدونست اگه به اندازه ی کافی دعا کنن، خدا از این همه رنج نجاتشون خواهد داد....اما حالا همین زین هم داشت امیدش رو از دست میداد. واین ترسناک بود...برای هری ای که همیشه امید خودش رو به امید زین گره میزد و همینطور هم به شدت غمنگیز....اما اگه الان به زین میگفت شاید بتونن چی؟ نمیدونست....بجاش به سمت دوستش رفت و اونو دراغوش گرفت. برای یه لحظه زین مقاومت کرد ولی اروم شد و صورتش رو به شونه ی هری تکیه داد، و هری خیس شدن لباسش رو به خاطر اشک های زین حس میکرد. بعد زین جدا شد و با دستش اشک هاش رو پاک کرد و خجالت زده به نظر میرسید. " ببخشید مرد....زیادی احساسی شدم."

هری سرش رو تکون داد و اه کشید { اشکالی نداره}

"خب...بن مجبورت کرد چه کار کنی؟"

{ ازم استفاده کرد تا نایل بتونه تمرین کنه}

"حالت خوبه؟"

هری سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد. {نه...اما من نگران نایل ام. اون با کرولاینه.}

زین سرش رو تکون داد و وقتی معنی اشاره های هری رو فهمید صورتش رنگ پریده تر از قبل شد "لعنتی....کرولاینه حرومزاده."

هری و زین داشتن برای خواب آماده میشدن که لیام نایل رو داخل اتاق آورد و کمکش کرد روی تختش بره، قبل از اینکه  با ناراحتی به زین و هری نگاه کنه.

"بردمش پایین پیش دکتر. چندتا بخیه خورده. حالش خوب نیست. برم ببینم میتونم جلسه های آموزشش رو چند روز عقب بندازم...."

Birds in Gilded Cages(larry)(persian)Where stories live. Discover now