2

771 36 4
                                    

من بیدار شدم هیچ ایده ای نداشتم که ساعت چنده . من قفل صفحه تلفنم رو باز کردم و اون 7:10 بود...

صبرکن ... چی ؟؟ نه ... نه ...

فاک ،من دیر میکنم . به سرعت از روی تختم بلند شدم ، به خودم زحمت ندادم دوش بگیرم . یه جفت جین تنگ آبی روشن و بلوز آستین بلند مشکی پوشیدم ، دویدم سمت سرویس بهداشتی و به سرعت دندونامو مسواک زدم و آرایش کردم.

من یه بسته گرانولا (همون میوزلی قسمت پیش) و ماست برداشتم و انداختمشون توی کیفم ، اینطوری میتونم بعدا بخورمشون . کفش پاشنه بلندمو پوشیدم و ژاکتمو برداشتم  ، رفتم سر کار .

****

7:58 . آره ! سر وقت رسیدم .

من سریع رفتم سمت دفترم ، و هل آره ! من دفتر خودم رو دارم ، اما قسمت ناراحت کنندش اون بود که اون درست کنار دفتر آقای استایلز بود . دفترم واقعا بانمکه . اینجا یه دیوار شیشه ای هست که به من یه نمای زیبا از شهر رو نشون میده . به این فکر میکردم که غروب خورشید از این بالا چطور دیده میشه .  جزئیات بقیه اتاق رنگ خاکستری روشن و سبز نئونی (سبز فوسفوری) هست . اینجا 3 تا عکس با قاب سبز نئونی هست . در اولین عکس یک گلدون از رز های زیباست ، رزهای سفید . گاد ، من عاشق اون گلهام . عکس دوم یه عکس از یه پاپی بود و عکس سوم یه آسمون پر از ابرهای کوچیک بود . من یه میز بزرگ که بالای اون از شیشه ست و یه صندلی گردان سبز دارم . اوه آره ، اون قراره بهترین دوست جدیدم باشه . نگران نباش من غذا رو فراموش نکردم اون هنوز بهترین دوست منه . روی دیوار دیگه یه قاب مشکی بود که توش یه چیزی نوشته شده بود ، من نمیتونستم اونو ببینم از سمت دیگه ی اتاق پس به سمتش حرکت گردم .

'تو هرگز نمیدونی چطور قوی هستی تا وقتی که قوی بودن تنها انتخاب تو باشه'

واو این واقعا الهام دهنده ست .

یک مبل کوچیک سبز نئونی دو نفره تو یکی از گوشه های دفتر بود. این بیشتر شبیه یه منطقه ی راحتی برای من بود موقعی که میخواستم استراحت کنم. اونجا در گوشه ، یه میز شیشه ای کوچک بود و یه قهوه ساز روس ، و همینطور یه یخچال کوتاه کوچیک درست کنارش بود . آره

...................

روز همچنان ادامه داشت و یه میلیون کاغذ بود که باید روشون کار میشد .

آقای استایلز در کل زمان تو جلسه بود من تعجب میکنم اون چطور با این برنامه حتی میتونه نفس بکشه. افکارم با صدای تلفن قطع شد.

اسم روی اسکرین نشون میداد ' استایلز ، هری ' پس فورا جواب دادم .

" چطور میتونم کمکتون کنم آقای استایلز ؟؟"

"لطفا بیا به دفترم ، حالا " و با این حرف اون قطع کرد من میدونستم اون کونیه ولی الان به نظر میرسه اون بزرگترین کونییه که تا حالا ملاقات کردم .

از جام بلند شدم و راهمو به سمت دفترش کشیدم . قبل از این که به داخل قدم بردارم ، سر و وضعمو
چک کردم تا مطمئن شم خوب به نظر میرسم. من تقی به در زدم و صدای بلند 'بیا تو' رو به عنوان جواب شنیدم .

تا پامو گذاشتم داخل دیدم آقای استایلز با حالت طوفاتی اطراف اتاقه .

"کاغذ های جلسه امروز کجاست ؟؟" اون پرسید

"من اونها رو دیشب برای شما  فرستادم"

"پس لطفا بهم توضیح بده چرا نمیتونم پیداشون کنم "

"من100% مطمئنم اونها رو دیشب برای شما فرستادم "

"و من 100% مطمئنم اگه اونها رو نگیرم تو از اینجا اخراجی " اون داد زد

"آقای استایلز آروم باشید . من میتونم اونها رو دوباره برای شما بفرستم "

"منتظر چی هستی ؟ برو انجامش بده "

من از دفترش اومدم بیرون و به سمت دفتر خودم رفتم اون چطور میتونه انقدر آشغال باشه ؟ منظورم اینه من هیچ اشتباهی نکردم ، این تقصیر من نیست که اون مدارک رو گم کرده .به هرحال ، چه انتخابی میتونم داشته باشم . من حدس میزنم فقط باید از عهدش بر بیام .

.............

حدس میزنم میتینگ خوب پیش رفت چون آقای استایلز داشت لبخند میزد . من داشتم میرفتم یه کم آب بیارم که یهو خوردم به یه نفر . بهش نگاه کردم و یه پسر با چشمای آبی خوشگل و موهای قهوه ای رو دیدم .

"من خیلی متاسفم..." عذر خواهی کردم

"عیبی نداره دفعه بعد بیشتر مراقب باش لاو " اون ریز خندید وباعث شد منم بخندم.

" ببخشید من اسمتو نمیدونم . " اون گفت

"اوه ... من مالوری وایت هستم . از دیدنت خوشحالم ..."

"لویی تاملینسون" اون لبخند زد

"خوب، ملاقات با شما خوب بود آقای تاملینسون-"

"لطفا منو لویی صدا کن" اون حرفمو قطع کرد

"باشه پس لویی. من واقعا لازمه که برگردم سر کارم.بای" من گفتم و براش دست تکون دادم

خوب فکر نمیکنم تمام بیزینس من ها به اندازه هری استایلز بد خلق باشن . خدارو شکر.

Boss [Persian translation]Where stories live. Discover now