صدای بلند کوبیدن داشت من رو دیوونه میکرد . این برای 15 دقیقه ادامه داشت میدونستم اون پیرمرد بهم گفته بود که امکان داره از همسایه صدا بیاد اما هیچ وقت نمیدونستم میتونه انقد بد باشه ... دیگه نمیتونستم تحمل کنم ... از رو تخت بلند شدم شرت پیژامه ای صورتیم رو پوشیدم با تاپ ابریشمی مشکی . وقتی که خواب بودم هوا خیلی گرم بود پس من اونها رو در آورده بودم و من به اندازه ی هل مطمئنم فقط با همین پیژامه نمیرم اونجا پس یه هودی مشکی پوشیدم با یه جوراب پرز دار مطمئنم با این پیژامه و موهام که به هر سمت ممکن رفتن و مثل یک دختر نوجوون به نظر میرسم . من هنوز تخت نداشتم پس روی مبلی که خریدم و کارگرا اینجا گذاشتن خوابیده بودم ... توی اتاق نشیمن ... قفل درم رو وا کردم و رفتم به سمت دری که به طرز عجیبی مشکی بود و عدد طلایی 52 روش بود . تقی به در زدم . بیشتر شبیه کوبیدن با مشتم به روی چوب سخت بود ... بعد از یه لحظه صدای بهم ریخته شدن چیزی رو پشت در شنیدم . بعد صدای قدمهای سنگینی رو پشت در شنیدم و بعد از یه صدای کلیک کوچیک در باز شد تا نشون بده ....
"آقای استایلز؟ " به هیچ وجه . به هیج وجه فاکینگی که اون همسایم باشه . میتونستم بخاری که از سرم میاد رو حس کنم من داشتم از عصبانیت میجوشیدم ...
"خانوم وایت ... چه سوپرایزی ." اون گفت در حالی که داشت از سر تا پامو اسکن میکرد . من احساس ناامنی کردم وقتی که چشماش بالا تا پایین بدنم سفر میکردن و شنیدم که به سختی نفس کشید ... هنوز داشت منو دید میزد و من دست به سینه ایستادم . "میتونم کمکت کنم" اون پرسید در حالی که لب پایینشو گاز میگرفت .
لعنتی اون سکسی بود ... نه ، صبر کن بیخیالش شو . تو عصبی هستی ..."بله" من جواب دادم و اون شونه ی لختشو به چارچوب در تکیه داد. من تازه الان فهمیدم که اون بلوز نپوشیده بود فقط یه باکسر مشکی کالوین کلین پوشیده بود ... واو اون تتو داشت ...
"میشه انقد منو دید نزنی؟"
آقای استایلز رشته افکارم رو پاره کرد . من سرخ شدم و گفتم "میشه اون صدای کوبیدن آزار دهنده که از آپارتمانت میاد رو متوقف کنی" من پرسیدم
"بعضیها میخوان که خواب خوبی داشته باشن" من گفتم در حالی که یه قدم بهش نزدیک تر میشدم ."اوه واقعا ، خوب تو وقت کافی داری که بخوابی کار ساعت 8 صبح شروع میشه ..."
"خوب من نمیخوام مثل تو کل روز رو از خود راضی باشم ." من گفتم و حالت صورت اون به یه نشیخند تبدیل شد . جدا چطوری میتونه انقد سرگرم کننده باشه (موضوع رو میگه ) ؟
"منظورت چی بود؟ " اون پرسید در حالی که نزدیک تر میشد ...
"منظورم این بود که بعضی ها نمیخوان کل روز عصبانی باشن چون که خواب خوب و کافی نداشتن" من گفتم در حالی که ایندفعه صدام یه ذره بلند تر بود ...
"اوه پس تو منظورت اینه که من نمیتونم توی خونه خودم کسی رو به فاک بدم؟" اون پرسید در حالی که یه ابروشو میبرد بالا ... "این خیلی مسخره ست ..." اون نیشخند زد و من میدونستم اون هنوز تموم نکرده ... "پس من حدس میزنم باید برم به آپارتمان تو " اون گفت و منو از کمرم گرفت و به سمت خودش کشید . نفسم از لای لبام اومد بیرون و دستام فورا رفت روی سینش تا هلش بدم ولی اون تکون نمیخورد "و به جاش تورو به فاک بدم ... " اون توی گوشم زمزمه کرد و نفسش به ستون فقراتم لرزه انداخت . دستش از کمرم به کونم رفت و اون رو فشار داد .
"لطفا از من فاصله بگیر" من با لکنت گفتم
"ولی من از این خوشم میاد ... تو دوست نداری ؟" اون تو گوشم زمزمه کرد در حالی که دستش هنوز روی کونم بود .
"عزیزم داری میای؟" یه صدای نازک و کوچیک از پشت سرش اومد ...
"آره ، برگرد به اتاق خواب " آقای استایلز گفت و بالاخره منو رها کرد و گذاشت برم .
"ما این مکالمه رو فردا تمومش میکنیم" اون گفت و چرخید و رفت توی آپارتمانش و درو قفل کرد .
من رفتم توی آپارتمان خودم یه جورایی کاملا بیدار بودم. دیگه نمیتونستم بخوابم .... من خودم رو شوت کردم روی کاناپه ولی بعد از اینکه بالاخره فهمیدم دیگه خوابم نمیبره بلند شدم و رفتم آشپزخونه .قهوه ساز جدیدی که دیروز خریدم خیلی به کارم اومد ... من دکمه ای که میگفت " کافه لاته " رو فشار دادم و ماشین شروع کرد به درست کردن قهوه ام . در حالی که من داشتم لباس هامو با تی شرت و عرق گیر عوض می کردم ذهنم به سمت آقای استایلز منحرف شد ...چرا در مقابل من اونطوری بود .... من نمیخواستم اسباب بازی فاک اون باشم مثل اون خانوم توی آپارتمانش که احتمالا همینطور بود...
من تصمیم گرفتم که شروع کنم به رنگ کردن طبقه ی دوم . قهوه م رو برداشتم ، یک بطری رنگ و رفتم طبقه ی بالا . یک قلوپ از قهوه ام رو خوردم و موهامو به مدل دم اسبی بشتم . در بطری رو باز کردم و رول نقاشی رو توش فرو کردم . تصمیم گرفتم که اتاق خوابمو به رنگ طیف روشنی از نارنجی بزنم ... بیشتر مثل رنگ پاستیلی .میخواستم تا حایی که ممکنه اتاقم دنج باشه. رنگ کردن واقعا خیلی خسته کننده بود و بعد از 2 ساعت میتونستم حس کنم که پلکام دارن شروع میکنن به بسته شدن . من فقط نصف اتاقم رو رنگ کردم . در قوطی رو بستم و لباس های لکه دارم رو درآوردم . روی مبلم آروم شدم و به خواب رفتم .♡♡♡♡♡♡♡
سلام 😊
عذر میخوام که دیر شد سرم خیلی شلوغه فکر نکنم دیگه بتونم زیاد آپ کنم ولی بعد از امتحانا خیلی زود به زود آپ میکنم 😉
ووت و کامنت هم یادتون نره 💓
YOU ARE READING
Boss [Persian translation]
Randomمالوری وایت یک دختر 20 ساله جوان، که تازه کالج رو تموم کرده و زندگی مستقل خودشو شروع کرده. کی میدونست که قراره انقدر سخت باشه؟ اون توی یک آپارتمان کوچک زندگی میکنه و فقط کمی از پولی که از پدر و مادرش گرفته بود براش باقی مونده، از وقتی که کالج رو تمو...