با ترس از خواب بیدار شدم.البته اگر بتوان این حس را ترس خواند.این اولین بار نبود که من در خواب وارد چنین دنیایی میشدم.یک دنیا مملو از اتفاقات،اجسام و مکان هایی که باب میل من بودند.یک مدینه ی فاضله ی رسمی! بدون هیچ انسانی. اما این بار...چیزی غریب در آن شهر بود.یک انسان.یک مرد!یک مرد که من تا آن زمان هیچ جای شهرم ندیده بودمش.
با آب سردی که روی صورتم پاشیدم از دنیای خیالم خارج شدم.لعنتی!من حتی یادم نیست کی وارد دستشویی شدم!واقعا باید از این جهان لعنتی که خواب هایم برایم ساخته اند فاصله بگیرم.حالم بد میشود از مزخرفاتی که هیچوقت واقعی نیستند و تا این حد واقعی در ذهن من نقش میبندند.من هیچوقت حتی توانایی تصور چیزی جز تنها زندگی کردن را پیدا نمیکنم.و صبر کن!مطمئنم کسی هم حاضر نیست این "من" را تحمل کند.مردم این روزها ترجیح میدهند با هم شاد باشند و بخندند تا اینکه وقت خودشان را با یک کارمند کسل کننده ی مضحک هدر دهند.با کسیکه از 18 سالگی حتی نتوانست به زندگی کردن با آدم ها ادامه دهد و تمام سعی خود را کرد تا تنها زندگی کند.کسیکه هر روز باید کارهای احمقانه را تکرار کند تا مخارج زندگی اش تامین شود.
به تصویرم در آینه خیره شدم و سوال همیشگی از ذهنم گذشت:واقعا میشود اسم این کارهایم را زندگی کردن گذاشت؟یاد حرف های مرد افتادم...میگفت.. . نه !لعنتی من نباید به مرد مزاحم خیالاتم فکر کنم.هیچ چیز درباره ی دنیای من واقعی نیست و هیچوقت رنگ واقعیت به خودش نمیگیرد.تنها کاری که من حالا باید انجام دهم پوشیدن یک لباس رسمی و کار کردن است.من باید خودم را دچار خستگی کنم تا قدرت پرواز را از افکارم سلب کنم.من نباید فکر کنم!راه درست همین است و همیشه همین می ماند.
ماشین روشن شد و بعد از نصف ساعت معطلی در خیابان ها به اداره رسیدم و فکرم رفت سمت جهان خودم که ترافیک هم از آن حذف شده بود.پشت میز کار همه چیز را کنار گذاشتم و مغزم را مجبور به تمرکز روی نامه های مسخره کردم.حالا ساعت 12 بود و با یک نگاه به اطرافم ،اتاق کار "من و همکارانم" را تقریبا خالی یافتم.نه!نباید "من" با بقیه جمع بسته شود!همه برای ناهار از دفتر رفته بودند و ظاهرا فقط یک نفر بود که حتی گرسنگی تاشب هم برایش اهمیتی نداشت؛ همان "من"!اما متاسفانه من هم از همان آناتومی بدنی ای برخوردار بودم که آنها. پس طبیعی بود که خسته بودم و چشم هایم به خاطر نگاه خیره به صفحه ی نمایش درد میکرد.سرم را روی میز گذاشتم و چشمانم بسته شدند.و من دوباره در دنیای خودم بودم.در آن شهر لعنتی و در حال لذت بردن از پیاده روی در پارکی بودم که زیبایی بیش از حدش مرا آزار میداد.اما..من تنها نبودم!این بار نه..."مرد" هم مرا همراهی میکرد و هم کلامم بود.اصلا نمیفهمم که چرا صدای لعنتی او تا این حد روی من اثر دارد و چرا من با شنیدن صدایش به فکر فرو میروم؟چرا همه چیز در این دنیا اینقدر خوب است و چرا خوب بودن تا این حد مضحک به نظر میرسد؟اما ناگهان "مرد" مرا وسط پارک رها کرد و در آنی ،من دیگر خواب نبودم.حرف هایش در مغزم تکرار میشد:"هی ماری! تو مجبور نیستی زندگیتو اینطوری ادامه بدی.تو فقط 23 سالته و مث یه زن 40 ساله زندگی میکنی!تو به یه کم تنوع نیاز داری،شاید یه تغییر."
وارد شدن یکی از کارمندها به اتاق، رشته ی افکارم را پاره کرد.حدس میزدم تا آن موقع دیگر وقت ناهار تمام شده بود.من بقیه ی روز هیچ کار مفیدی انجام ندادم؛ این در حالی بود که سعی میکردم موهای مشکی و به هم ریخته ی "مرد" را به یاد بیاورم،رنگ سفید پوستش و آن چشمان درشت و سیاه.فکر کنم همه چیز درباره ی او سیاه بود ؛ چون کت بارانی و پوتین های سیاهش که با حرص به زمین کوبیدشان وقتی من گفتم "زندگی کسل کننده مُ دوس دارم"،حرفم را تایید میکرد.و چتر مشکی اش که بالای سرمان بود و به حدی بزرگ بود که من نتوانستم باران را حس کنم.تنها چیزی که حس میشد حرفهای او بود.آه!من کاملا فراموش کرده بودم که باران میبارید!و آن مرد!به من گفت ماری!نمیدانم چطور ولی اسمم را خوب میدانست.حتی اینکه با چه لحنی بگوید که من عصبی نشوم هم بلد بود!کم کم این اسم فراموشم شده بود،خیلی میگذشت از آخرین باری که شنیدمش.
وقتی به خودم آمدم که نظافتچی تی را به پایم زد چون مشغول تمیز کردن زمین بود.با خودم فکر کردم حتما خیلی دیر شده است.باید سریع برگردم.از خودم عصبی بودم که تمام روزم را با فکر کسیکه در خواب دیدم گذراندم و تا این حد به او علاقه مند شدم.نه! این درست نیست...من فقط تحت تاثیر فلسفه ی مسخره ی مرد برای زندگی قرار گرفتم.من حتما دیوانه شده ام.بعد از پیتزای بد مزه ای که برای شام خوردم تصمیم به خواب گرفتم....واقعا حوصله ی مسواک زدن ندارم.اما...من باید بخوابم؟مطمئنم اگر بخوابم دوباره به آن شهر لعنتی میروم که حالا شده بود جهنم دوم من.نه!نمیخوابم.فردا شنبه است و من مجبور نیستم صبح زود برای کار بیدار شوم.من باید کمی از زندگی ام لذت ببرم.باید فیلمی نگاه کنم.
لپ تاپ که روشن شد دوباره یک فکر مسخره به ذهنم هجوم آورد.من داشتم دقیقا همان کاری را میکردم که آن احمق به من گفت.با عصبانیت به تخت برگشتم . باید دوباره با او ملاقات میکردم و میپرسیدم از کدام قبرستانی سر در آورده است! بلد بودم چطور میشود خواب را کنترل کرد.کافی بود قبل از خواب به آن تیله های سیاه روی صورتش فکر کنم...
فردا با صدای آرام گوشی از خواب بیدارم شدم.صدایش هنوز دز مغزم میپیچید.نیک..گفت که نیک صدایش کنم.موقع صبحانه داشتم به سخنرانی اش درباره ی وظیفه ی مسخره اش فکر میکردم.میگفت که از طرف ضمیر ناخودآگاهم برای سامان دادن به زندگی من آمده است.واقعا اگر این خوب ها زاده ی فکر من باشد،نتیجه این است که من یک بیمار مغزی ام...
YOU ARE READING
این بار زندگی برایم خواب متفاوتی دیده
Random"زندگی همیشه کسل کننده س مخصوصا اگه خودتو به دستش بسپاری. اما امیدی هست که عوض بشه؟ بهتره بگم، طاقتشُ داری که عوض بشه؟"