Part Six

25 2 3
                                    

  "شاید زندگی همیشه اون چیزی نباشه که ما برنامه ریزی میکنیم یا حدس میزنیم.در طول عمر، اتفاقای زیادی برای آدم می افته که اکثرشون غافلگیر کننده ن.مثلا ممکنه هر لحظه از آسمون یه آجر بیفته رو سرت و بمیری؛با تو یه مراسم آتیش بازی اینقد هیجان زده شی که سکته کنی!"به این جای حرفش که رسید خندید و ادامه داد:"اما بعد،میدونی که حاضری تموم عمرتو توی آتیش بازی بگذرونی به خاطر اینکه اون هیجانُ حس کنی.هر چند میترسی اون هیجان عادی شه،یا دیگه برات کافی نباشه.پس دنبال یه هیجان بزرگتر میگردی.مثلا اینکه خودت آتیش بگیری.در عین حال هم اون هیجانُ بخوای،هم ترس از اون سوختن مانعت بشه.حدس میزنم بوسیدن تو برای من مثل مراسم آتیش بازی بود!"
سرش را پایین انداخت و با سبزه هایی که رویشان نشسته بودیم بازی کرد.سکوتی مضحک بینمان حاکم بود و من میدانستم باید شکسته شود،اما نمیدانستم چطور!و آخر به بدترین شکل شکستمش:"پس چرا سریع فرار نکردی؟"
"از سکته میترسم!!"
خنده ی بلندی سر داد و چال های کوچک رو گونه اش را به رخ کشید.من به جز خیره شدن کاری از دستم بر نمی آمد وقتی صدای قشنگ خنده اش با زیبایی نا تمامش مخلوط شده بود و در حال کشتن من بود.
بعد از اینکه خنده اش تمام شد،به من زل زد...چشمهای لعنتی اش پر از التماس بودند ولی من یخ زده بودم.بعد از چند دقیقه بلند شد و به سمت درخت بزرگی که نزدیکمان بود رفت.
"میری؟"
"اوهوم..."
"منظورم اینه...چرا؟!نمیخوای دوباره؟..."
قبل از اینکه حرفم را تمام کنم با لبخند جواب داد:"میترسم آخرش خودمو بسوزونم!" و رفت...!
شاید هم من رفتم.همیشه من بودم که میرفتم.او همانجا در شهر من می ماند.کاش میشد همیشه کنارم می ماند.اگر میمردم ممکن بود بتوانم همیشه ببینمش!در واقع او در خواب و بیهوشی می آمد.اما اگر میمردم مغزم که محل پردازش خواب بود از بین میرفت...شاید هم خواب هایم فقط به روحم مربوط بودند!هر چه که بود ذره ذره داشت دیوانه ام میکرد...
*
رفتم سمت دستگاه پخش و از روی شانس یک دیسک را گذاشتم تا پخش شود.حاضر بودم اعتراف کنم که موسیقی نوین توجهم را جلب کرده بود.
"Seconds,hours,so many days
You know what you want but
how long can you wait?"
اجازه دادم موسیقی مرا در خودش فرو ببرد و بگذارد ذهنم کمی آرامش را تجربه کند.هنوز هم حرف های نیک در ذهنم تکرار میشد...اینکه غیر مستقیم گفت دیگر نمیخواهد مرا ببوسد.و چقدر دردآور بودند حس طعم لب هایش و پروانه هایی که با هر بار تصورش در شکمم پرواز میکردند.به جای خیال پردازی باید فکر کاری میبودم.شاید هم نباید...من این همه وقت فکر کردم بدون اینکه خرج خاصی کرده باشم.میتوانم اول شروع به خرج کردن پولم کنم و بعد دنبال کار بگردم.خب...سوال این بود که پولم باید کجا خرج میشد؟ دکوراسیون خانه یا اصلا عوض کردن خانه گزینه های خوبی به نظر می آمدند.هر چند،برای من آنچنان فرقی نداشت خانه کجا بود!من فقط نیاز به خواب داشتم و دیدن چیز هایی که مورد علاقه ام.شاید میشد بعضی چیزهایی که در خواب میدیدم را بخرم.ناگهان فکری به سرم زد که حتی جرات نداشتم ایده اش را بررسی کنم.اگر جسمی که صاحب روح نیک بود،در این کره ی خاکی وجود داشت،امکانش بود که بتوان او را پیدا کرد.کجا و چطور؟باید کل ایالت ها و احتمالا کل جهان را میگشتم.اما نتیجه اش میشد واقعی شدن بزرگترین خیالم!اصلا نمیتوانستم تصور کنم زندگی با نیک چه قدر میتوانست خوب باشد.میتوانستم هر روز صبح با بیدار شدن،در سیاهی چشمانش گم شوم و تمام روز را با او و حرف های شیرینش بگذرانم و شب هم همبستر او به خواب فرو روم.حتی فکرش هم مو به تنم سیخ کرد!آه که تصورش به تنهایی میتوانست مرا مدهوش کند.تصور اینکه تمام آن حسها میتوانستند واقعی باشند.آن خنده ها ،آن نگاه ها و آن لباسهای تمام مشکی همه و همه هر روز هر ساعت میتوانستند جلوی چشمم باشند.
قبل از اینکه به خودم اجازه ی بررسی بیشتر موضوع را بدهم،خود را در حال خرید بلیت از یک سایت یافتم.  

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 17, 2017 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

این بار زندگی برایم خواب متفاوتی دیدهWhere stories live. Discover now