به سختی پلک هایم را باز کردم و با آن چشمهای مشکی روبه رو شدم.آه که آن همانجایی بود که میخواستم باشم،و باید هم میبودم!نمیتوانستم به حرف هایش هیچ واکنشی نشان دهم.اما میدانستم حتی اگر مرده بودم هم اشکالی نداشت!مهم برایم بودن نیک بود.نمیدانم چرا مثل یک بچه احساساتی شده بودم.با خودم گفتم مثلا حالا میخواهم چه کنم؟با بخشی از وجودم قرار بگذارم؟حتی فکرش هم مرا به خنده وامیداشت.اما ظاهرا مغز و قلبم با هم میجنگیدند و من برخلاف همیشه این بار مغزم را خاموش کردم و به قلبم اجازه ی تصمیم دادم.قلبم طبق عادت همیشگی اش بدترین انتخاب را کرد و سرم را بلند کردم و دهان نیک که داشت اسمم را صدا میزد را با لبهایم بستم.اول در بهت بود و کاری نمیکرد ولی بعد لبخندش را روی لبهایم حس کردم و او شروع به بوسیدنم کرد.دستانش را بالا آورد و یکی را روی گردنم گذاشت و دیگری را در موهایم فرو کرد.زبانش روی لبم کشیده میشد و اجازه برای بیشتر کردن بوسه میخواست.نمیدانستم باید چه کنم چون تا آنوقت با کسی بیشتر از این نبودم.به بدنم اختیار دادم و اجازه دادم زبانش وارد دهانم شود.قبل از اینکه زیاد پیش برویم خودرا عقب کشیدم.پیشانی هایمان روی هم بودند و به چشمانش زل زده بودم.هیچ وقت آن حس را فراموش نخواهم کرد.آرامشی که از لب هایش بیرون کشیدم چیزی بود که میخواستم برای تمام عمرم با من باشد.نفسهای سنگینش را آرام بیرون میداد..
_:"واو!"
_:"آره.واو!"
لعنت به من که حتی نمیدانستم چه باید بگویم!عقبتر رفت و بلند شد.
_:"من...فک کنم دیگه باید برم!"
دوست نداشتم بفهمم چه چیزی گفت.او میخواست همینطوری برود،آن هم بعد از بوسیدنم.با خودم گفتم بگذار برود،خب،چرا باید میماند?برای او که مهم نبود!من چرا باید تا این حد احمق میبودم؟
_:"باشه،خدافظ!"
این تنها چیزی بود که نمیخواستم بگویم،خب..چه اهمیتی داشت چه کاری میخواستم?مهم این بود که چه کاری میتوانستم بکنم!
*
دو روز از آن اتفاق گذشته بود و من مثل همیشه بعد از رفتن نیک به هوش آمده بودم و یک پرستار لعنتی بالای سرم بود.دوباره این دنیای واقعی مسخره!بعد از کمی رسیدگی آزادم کردند تا به خانه بروم.و از آن موقع نشسته بودم و تنها چیزی که خورده بودم یک کیک شکلاتی و دو لیوان آب بود.و تنها خوابی که کرده بودم 20دقیقه بود.نمیخواستم بخوابم.تاب روبه رویی با چشمانش را نداشتم.بعد از آن اتفاق کذایی او فقط گفت باید بروم و رفت!اما من در اوج حماقت هنوز حسش میکردم ..با خودم فکر کردم شاید یک بیماری روانی گرفته باشم.آخر کدام دیوانه ای با بخشی از خودش که حتی جنسیتش هم فرق میکند زندگی کرده?چه کسی در چشمان بخشی از خودش گم شده و تمام روز را به او فکر میکند?یا حتی در خواب هایش او را میبوسد و عاشقش میشود?میخواستم فکر ها را به عقب هل دهم که چیزی توجهم را جلب کرد!من گفتم عاشقش هستم??آخر کدام ضمیر نا خودآگاهی با خودش قرار میگذاشت؟مغزم در حال ترکیدن بود و این احساسات جدید برای کسی مثل من زیادی بودند!این حس که میخواستم تا آخر عمر او را کنارم داشته باشم اما میترسیدم!اگر میخوابیدم و آن قسمت از ذهنم پاک میشد،زندگی واقعی به کابوس من مبدل میشد.من نمیخواستم این زندگی جدید را با چیزی عوض کنم.فقط باید پلک های لعنتی ام را میبستم و میخوابیدم و بعد هم او ظاهر میشد!ناگهان فکری به سرم زد..اگر میتوانستم او را واقعی کنم چه میشد؟مثلا اینکه او هم مثل بقیه واقعی باشد!نه...او هیچ وقت مثل بقیه نبود.او مرا میفهمید و همیشه بهترین کار ها و درست ترین انتخاب ها را میکرد.و با من مثل یک خانم متشخص ولی در عین حال یک دوست صمیمی رفتار میکرد.اگر چنین کسی واقعا در زندگی ام بود،بهترین اتفاق تمام عمرم میشد!اما چطور؟مغزم رجوع کرد به کتابهای متافیزیکی که قبلا میخواندم.امکان زیادی بود که کسی در دنیا باشد که روحش گاهی وارد دنیای روح من در خواب میشود!هر لحظه هم ممکن بود ارتباط روحی ما قطع شود و نیک دیگر هیچ وقت در رویای من نباشد.خب،من باید دنبال این احتمال میرفتم تا کسی را پیدا کنم که نیاز داشتم واقعی باشد و جایی جز خیال لمسش کنم و احساسم را به اون نشان دهم.اما مشکل دیگری بود!من چطور باید حسم را نشان میدادم در حالیکه خودم نمیدانستم چیست؟و اینکه برای این حس زود نبود?من مثل یک کودک احمق که در رویا هایش سیر میکند...تصمیم گرفتم فکر هایم را همینجا خاموش کنم چون من دقیقا داشتم در رویا زندگی میکردم.کتاب دنیای صوفی را از کتاب خانه ام برداشتم و شروع کردم به خواندن تا کمتر به آینده ای که تا چند وقت پیش برنامه اش مشخص بود فکر کنم...

ESTÁS LEYENDO
این بار زندگی برایم خواب متفاوتی دیده
De Todo"زندگی همیشه کسل کننده س مخصوصا اگه خودتو به دستش بسپاری. اما امیدی هست که عوض بشه؟ بهتره بگم، طاقتشُ داری که عوض بشه؟"