Part Two

23 3 0
                                    


روزهای تعطیل واقعا برای من دیوانه کننده اند و من متنفرم از اینکه در خانه بنشینم و به همه چیز فکر کنم و برنامه بریزم.البته نیازی به نوشتن برنامه ی جدید نیست چون رونوشت برنامه ی هفته ی قبل هم برای این هفته کفایت میکند.مگر چقدر فرق بین دو هفته ی من هست؟اگر زندگی من مثل خواب هایم بود بهتر نمیشد؟این سوالی بود که در یک لحظه در ذهن من نقش بست.و بلافاصله دوباره تصویر آن مرد مشکی پوش جلوی چشمم ظاهر شد.خب!برای یک بار هم که شده میخواهم شجاعت فکر کردن به واقعی بودن "نیک" را داشته باشم.یک نفر که همیشه هست و به من اهمیت دهد و به هم ریختگی موهایش بزرگترین معضل زندگی اش نباشد!یک نفر مثل او که دیدی ساده به زندگی داشته باشد و به من یاد دهد تا چطور سخت نگیرم.به من یاد بدهد که گذر زمان برایم مهم باشد و بخواهم هر ثانیه از زندگی ام شاد باشم.از خودم بدم آمد وقتی دیدم در آینه یک لبخند مسخره میزنم.لبخند؟!دیگر فراموشم شده بود روی صورتم چطور به نظر میرسد!
**یکشنبه ی هفته ی بعد**
در ساختمان راه میرفتم و همه جا میگشتم تا پیدایش کنم.میترسیدم حتی به خودم برای صدا کردن اسمش زحمت بدهم.در این یک هفته که قدم به دنیای خیال من نگذاشت من به معنای واقعی نابود شدم.برای اولین بار در عمرم یک خلاء در وجودم حس میکردم.اولین روز با حس نیازم به او جنگیدم و سعی کردم به او فکر نکنم اما حاصلش شد یک رزقه پر از یک نوشته:"نیک"!روز دوم من کسی بودم که موقع خوردن صبحانه لبخند زدم .آن هم فقط به خاطر این که میز را دونفری چیده بودم و یک نفر را با خودم در حال خوردن و خندیدن حس میکردم.اما بعد سریع ظرفها را جمع کردم و به خودم لعنت فرستادم.شب سوم و چهارم من قبل از خواب به هر شگردی متوسل شدم تا خواب ببینم.اما نه!دیگر کنترل خواب هایم دست من نبود.روز پنجم روزی بود که من زودتر به خانه رفتم.همه ی کارمند ها از این مرخصی من متعجب بودند چون اولین بار بود که قبل از اتمام ساعت اداری میزم را خالی میدیدند.من آن روز مرخصی گرفتم و تا شب به آینه خیره شدم و اشک ریختم.روز ششم ایمان آوردم که چراغ احساساتم روشن شده اند و من مثل یک انسان حس میکنم!به روحم قول دادم در عوض اینکه یک شب دیگر نیک را ببینم بیشتر به روحم بها بدهم.و دیشب،همان موقعی که در خواب در آن ساختمان دنبالش میگشتم،ناگهان شروع کردم به صدا کردن .
-:"نیک؟"
صدای من خیلی آرام و ضعیف بود،اما بعد از چند لحظه صدای در را شنیدم و دوباره با آن چشمهای مشکی روبه رو شدم.نمیدانم این ضعف از کجا می آمد ولی هرچه که بودد باعث شد من همانجا به زانو بیفتم و خیره بمانم.او را میدیدم که با لبخندی جلو می آمد.بالای سرم ایستاد.میتوانستم پوزخند روی صورتش را حس کنم.او هم به تقلید از من زانو زد و بعد از چند ثانیه نگاه کردن به صورتم در گوشم زمزمه کرد.
-:"خوب پیش رفتی!حالا من میدونم که هر چقدر دیرتر کمکت کنم ،زودتر خوب میشی"
اما...من که مریض نبودم!میخواستم با فریاد این حرف را بزنم اما من هیچ توانی نداشتم.همانطور زانو زده بودم تا اینکه او از همان راهی که آمده بود رفت و از همان در برگشت.با صدای بسته شدن در من بیدار شدم و خودم را روی کاناپه دیدم.باورم نمیشود که بعد از این همه وقت دوباره زندگی مقرراتی را رها کرده و حاضر شدم روی کاناپه در مقابل تلویزیون روشن بخوابم.آه!از تلویزیون متنفرم!در دنیای من حتی تلویزیون هم وجود ندارد.
تصمیم گرفتم برای پیاده روی بیرون بروم اما نمیدانستم کجا!با چک کردن نقشه های اینترنتی به مرز جنون رسیدم وقتی فهمیدم که درست سر خیابان یک پارک هست.درست جایی که من هرروز از کنارش رد میشدم تا به اداره بروم و من تا حالا نفهمیده بودم یک پارک آنجاست!برای اولین بار در این چند سال ،بدون ماشین از خانه خارج شدم و به سمت پارک پیاده روی کردم.دسته ای از بچه های مدرسه ای از کنارم رد میشدند و من صدای بلند موسیقی گوشی آنها را به خوبی میشنیدم مخصوصا وقتی خودشان هم همزمان با آهنگ همخوانی میکردند:
"Something's gotta give now
Cause I'm dying just to know your name
And I need you here with me now
Cause you've got that one thing
So get out,get out,get out of my head..."
دیگر از من خیلی دور شده بودند تا بتوانم ادامه ی آهنگ را بشنوم.چه گروهی بودند؟کویین یا مدرن تاکینگ؟یا پینک فلوید؟شاید هم بیتلز!اما سریع سعی کردم به خودم بفهمانم که این گروه ها برای دوران دبیرستان من بودند و الان سلایق کاملا فرق کرده اند.شاید اگر در این چند سال اخیر خودم را از موسیقی و اخبار آن محروم نمیکردم الان میدانستم این بچه ها چه مزخرفی گوش میدهند!و چقدر این مزخرف سردردم را تشدید کرد وقتی جمله ی آخری که از آن شنیدم تا آخر پیاده روی مسخره ام در ذهنم تکرار میشد....

این بار زندگی برایم خواب متفاوتی دیدهWhere stories live. Discover now