بعد از یک پیاده روی طولانی استراحت میتواند لذت بخش ترین کار باشد!خدایا!!این فکرها از کجا سرچشمه میگیرند؟این دختری که الآن در تخت دراز کشیده است و خودش را در آینه ی روبه روی تخت وارسی میکند ماری نیست!من این دختر را نمیشناسم.این دختری که پر از اعتماد به نفس و انرژی است و حالا هم که یک معتاد محسوب میشود...یک معتاد به خواب!نه،به حرفهایی که نیاز دارد در خواب بشنود.شاید همیشه همینطور است!وقتی از دست بروی و توجه نکنی،صدای اعتراض یک جایی در وجود تو دربیاید و سعی در نجاتت داشته باشد.من این نسخه از خودم را دوست دارم!شاید تصمیم گرفتم همیشه همینطور بمانم!بخشی از من سابق دوباره به سمتم حمله کرد.
-:"اوه!تو یه احمقی!با یه خواب مسخره میخوای کل زندگیتُ عوض کنی؟مگه یادت نیس چقد رو خودت کار کردی تا شبیه یه ربات بشی؟"
یادم هست!من تمام آن روزهای لعنتیِ پر از درد و مراقبت از بغض هایم را یادم می آید!حالا که فکر میکنم دلم برای خانواده ام که نه!خب،کسانیکه با آنها بزرگ شدم تنگ شده است!من حتما الان به کافئین نیاز دارم وگرنه سردرد حتما مرا دیوانه میکند!کنار آمدن با این همه اتفاق فقط در یک روز بیشتر از توان من است.برای خودم قهوه درست کردم ولی تا فنجان نزدیک لبم شد ترس اینکه نتوانم بخوابم وجودم را فراگرفت.با خودم فکر کردم شاید چیزی که من به آن نیاز دارم کافئین نیست!برای سرگرمی سعی کردم در یاهو اخبار جدید را پیگیری کنم اما هیچ اتفاق جالبی نبود...فقط یک ایمیل داشتم؛از طرف محل کارم که...چی؟..سرجایم خشک شدم!
"با سلام خدمت کارمندان بخش امور مالی
متاسفانه وضعیت اقتصادی کنونی مجال برآورده کردن خواسته های دولت توسط شرکت را نمی دهد.لذا مدیریت قصد دارد برای برقراری تعادل مالی تعدیل نیرو انجام دهد.
افرادی که مجبور به ترک شرکت هستند در اولین روز کاری با قرعه کشی اعلام میشوند.
با تشکر،جاناتان نیلز"
نه!نه!نه!حتما اشتباه فهمیده ام!دوباره و دوباره این ایمیل لعنتی را خواندم تا فردا صبح رسید.من حتما اعتراض میکردم اگر حذف میشدم.خب..من تا به حال به چیزی اعتراض نکرده ام ولی این دفعه نمیتوانم ساک باشم!من کارمندی هستم که شبانه روزی در این شرکت کار کرده ام!حتما به همین راحتی مرا حذف نمیکنند!اما بعد با خودم گفتم حتما چون میدانند نیاز شدیدی به کار ندارم حذف میشوم!و مسخره است اگر فکر میکنند حتی یکی از ما کلمه ی "قرعه کشی" را باور میکنیم!صدای بلند یک کارمند که سعی در جلب توجه همه داشت قایق ذهنم را از آن گرداب ترسناک فکری بیرون کشید.
-:"بچه ها آقای رئیس گفتن باید همه از امور مالی برن جلسه "
همه ی "ما" مستاصل و نگران بودیم و بعضی از ما که ظاهرا ایمیل به دستشان نرسیده بود،با لبخند حرکت میکردند!همیشه جهل عامل شادیست!شاید فکر میکردند رئیس مثل همیشه قصد دادن پاداش را دارد.جمله ای در ذهنم زمزمه شد:"نیک کمکم کن"!اما من سریع تخیلاتم را به عقب هل دادم و به توجیه های مسخره ی رئیس توجه کردم.نهایتا هم منشی پوشه ای آورد و رئیس شروع کرد به خواندن اسامی و دادن برگه ی قرار برای تسویه حساب هر کس.بی قراری در همگی "ما" موج میزد.از آن مرد بیچاره ی خانواده دار تا آن مرد الکلی که برای تامین هزینه ی عیشش مجبور به کار بود و حتی من!من هم استرس داشتم چون حوصله نداشتم دنبال یک حواس پرتی تازه بگردم.و از همه خوشحال تر پیر مرد فرسوده ای بود که معلوم بود دیگر از کار خسته شده است.البته او هنوز به سن بازنشستگی نرسیده بود اما پیرتر به نظر میرسید.اول از همه اسم پیرمرد خوانده شد.بعد از آن یکی یکی اسامی خوانده میشد و هرکس ناامیدانه میرفت تا موعد قرارش را بگیرد.حدس میزنم هرچه که از کلیسا و کتاب مقدس از بچگی یادم بود زمزمه کردم تا لیست تمام شد.همه ی آن هایی که مانده بودند(مثل من )یک نفس راحت کشیدند و همه شروع به ترک جلسه کردند.برای اولین بار حس کردم اگر با خودم بهتر رفتار کنم ،اتفاقات بهتری در انتظارم مینشینند!لبخند زدم و من هم از جا بلند شدم.دوباره صدای رئیس شنیده شد.
-:"اوه صبر کنید!"
و من شنیدم یک نفر زیر لب گفت:"آه!جاناتانِ حروم/زاده!"
-:"دو نفر موندن!!اقای اسمیت و خانوم تیلور.!"
اسمیت را میشناختم...همه میدانستند که همسرش سرطان دارد و اسمیت برای نجات او سخت کار میکند.صبر کن ببینم...خانم تیلور؟!این فامیلی مضحک من است!با تردید رویم را به سمت رئیس برگرداندم و او مزخرف ترین لبخند احمقانه اش را تحویلم داد.میخواستم داد بکشم و بگویم:"همین امروز با من تسویه کن چون دیگه حوصله ی پا گذاشتن تو این آشغال دونی رو ندارم!"اما مثل همیشه با سکوت برگه را گرفتم و خارج شدم.تا رسیدن به خانه با بهت رانندگی کردم.در شوک بودم و ...واو!کدام جانوری باور میکند که به خودشان اجازه ی اخراج من را دادند؟!من!من!من شبانه روزی آنجا حواس لعنتی ام را پرت میکردم!
کم کم تعجب جای خودش را به عصبانیت داد و من وقتی فهمیدم چه بر سرم آمده که صدای شکستن آینه ی اتاق را شنیدم.مایعی قرمز داشت روی زمین میریخت و من جریان را احساس میکردم!خیلی میگذشت از آخرین باری که من اینطور با آسیب به خودم به وجد آمده بودم.اما حالا...حس میکنم آدرنالین به سرعت در رگهایم حرکت میکند و دیگر قادر به تحمل این هیجان نیستم!در کمتر از یک ماه همه چیز در زندگی ام وارونه شد و همان موقع بود که من فهمیدم برای هزارمین بار بعد از 5 سال دوباره شکستم.وقتی یک بلور ظریف میشکند،اگر تکه های آن را با نهایت دقت هم به هم بچسبانید باز مث اولش نمیشود.مخصوصا وقتی این بلور روح شما باشد و یکی بیشتر از آن نداشته باشید و بدانید با هر بار شکستن یک تکه از شما بعد از ترمیم نیست!من تازه فهمیدم که چه بلایی بر سر خودم آورده ام!آه خدا!من همه چیز را از خودم گرفتم.من روحم را از تنم جدا کردم و به جهنم پُست کردم.من هدف را ازخودم دور کردم.من خودم را زنده به گور کردم.
اشک از چشمانم با ناله ای از سر پوچی سرازیر شد.دیدم برای لحظه ای تار شد و چشمانم را که بسته و باز کردم نیک را روبه روی خودم دیدم!من دیوانه شده ام!داشتم او را روبه رویم میدیدم و این یک خواب نبود!با گریه و از روی عجز فریاد کشیدم و پشت سر هم به او مشت میزدم.البته میدانم،هیچ وقت قوی نبوده ام.فقط دست خودم درد گرفت و عقب نشستم.
-:"تموم شد؟!...واقعا فک میکنی این چیزیه که الان بهش نیاز داری؟خشونت؟!"
-:"اوه جدی؟تو میفهمی نیاز داشتن چیه؟تو داری تو اون "نیروانا"ی لعنتی من زندگی میکنی و هیچی از سختیای زندگی واقعی نمیفهمی!تو مجبور نیستی همیشه..."
با انگشت اشاره ی بلندش که گذاشت رو لبها و بینی اش یک "هیس" گفت و ساکتم کرد و محکم مرا در آغوش کشید.اول سعی داشتم مقاومت کنم اما بعد تصمیم گرفتم با خودم صادق باشم!آخرین باری که در بغل کسی گریه کردم نوجوانی ام بود.همان روز که بهترین دوستم را از دست دادم و در آغوش مادرش حتی بیشتر از او گریه کردم!اما از دست دادن یک عزیز،آن هم با دانستن اینکه در جای خوبی به سر میبرد،خیلی آسانتر از کنار آمدن با از دست رفتن "خود" است!وقتی به خودت می آیی و میفهمی که همه چیز را مفت باخته ای!همه ی صفات خوب خودت را بیهوده به دست باد سپرده ای...
-:"اگه همین الان مغز لعنتیتُ خفه نکنی میکشمت.دو دقیقه آرامش بگیر و انقدر به همه چیز فکر نکن لطفا!"
بعد از چند دقیقه تلاشم نتیجه داد و من دیگر گریه نمیکردم!صورتم را با دست هایش گرفت و گفت:"حالا بهتری؟"
-:"اومم...آره...واسا ببینم...تو...تو واقعی شدی؟منظورم اینه که..."
-:"فقط یادت باشه که من بخشی از وجودتم و میدونم تو به چی نیاز داری!خداحافظ ماری!"
تا خواستم خداحافظی کنم نور خورشید چشمانم را آزار داد و فهمیدم که نیک بعد از بی هوش شدنم آمده بود نه در واقعیت!که البته ای کاش واقعیت بود!
دیگر مرز رویا و حقیقت را هم گم کرده ام...
YOU ARE READING
این بار زندگی برایم خواب متفاوتی دیده
Random"زندگی همیشه کسل کننده س مخصوصا اگه خودتو به دستش بسپاری. اما امیدی هست که عوض بشه؟ بهتره بگم، طاقتشُ داری که عوض بشه؟"