خب..دیگر هیچ کاری نداشتم و دلیلم برای بیدار شدن هم از دست دادم.جایی که تمام این مدت باعث شده بود من این روش زندگی را پی بگیرم،حالا برای من تنها یک معنا داشت:جایی که برای آخرین بار خواهم رفت آن هم برای گرفتن پول.
خستگی روی دوشم سنگینی میکرد و این خستگی ناشی از کار یا فیزیکی نبود.یک خستگی بدخیم روحی...بعد از کلی شوک سیلی وارکه به روحم میخوردند، این حق من بود تا چشمان و نگاهم بی حس و بی نور باشد.شاید من نیاز به کسی داشتم برای اشتراک لحظه هایم!اگر اینطور بود حتما تا آن موقع کسی پیدا میشد که دلداری ام دهد و کمک کند تا شغل پیدا کنم.به فکر هایم خندیدم و سرم را محکم در بالش فرو کردم.واقعا به این ایمان آوردم که چیزی جز ضمیر ناخودآگاه لعنتی ام قادر به تحمل من نیست...بلند شدم تا دندان هایم را مسواک بزنم و صبحانه بخورم.هر اتفاقی ام که پیش رویم بود،نمیخواستم جسمم از پا دربیاید.چون متنفرم از اینکه مردم برایم دلسوزی کنند.این بار که به آینه نگاه کردم از چشمان خسته و پرخونم تعجب نکردم.به خودم لبخندی هدیه کردم و روشن شدن موتور احساساتم را در چشمانم دیدم.و این خطرناکترین اتفاقی بود که ممکن بود برای من بیفتد چون دنباله ی احساسات فکر کردن های دوباره بود!ای کاش میتوانستم کل روزهای لعنتی را بخوابم و جایی باشم که میخواهم.من باید تکه های خود را جمع میکردم و کنار هم میگذاشتم و به حرکت بعدی ام فکر میکردم.23 سالگی حس عجیب و مزخرفی است.مخصوصا برای کسی مثل من که درست و غلطش را خیلی پیش تر گم کرده بود.تنها چیز قابل توجه برایم سوسوی چراغ عشق میان تاریکی قلبم بود.عشق؟عشق به چه کسی؟خب،مردی که مرا از روزمرگی هایم نجات داد.من دیگر از جنگیدن با احساساتم خسته بودم و ترجیح میدادم با خودم و احساساتی که پرم کرده اند کنار بیایم تا اینکه آنها را نادیده بگیرم و به راحتی از همه چیز بگذرم!باید از جایی شروع میکردم.اما سوال این است که از کجا!خب،شاید به خودم اجازه دادم چند صفحه کتاب بخوانم...به سمت کتابخانه ی دست نرفته ام رفتم و با چشم بسته کتابی برداشتم."کوری"!بیشتر شبیه یک شوخی بی مزه بود .حالا میفهمم وقتی چیزی باید اتفاق بیفتد کل سرنوشت دست به دست هم میدهند تا بیفتد!مثلا امکانش بود پای من همان لحظه لیز بخورد و برای نیوفتادن روی زمین به کتابخانه تکیه کنم و بیفتم و کتابخانه ام روی من...و بمیرم!
بخشی از وجودم صدا کرد که نیک از ناامیدانه حرف زدن من خوشش نمی آید.و اینکه من نمیخواستم بمیرم چون نیک هم جزئی از من است.چطور ؟ یعنی به فکر چه کسی میرسید که درون من موجودی به این زیبایی وجود داشته باشد!پیش خودم خندیدم.نمیدانستم از کی اینقدر به یک نفر فکر میکردم!فقط میدانستم این اصلا برای من خوب نبود و حتی تصورش را باید از ذهنم بیرون کنم.نمیدانم نیک هم به من فکر میکرد یا نه.اما چطور میشود؟مگر اون من نیست؟کنار آمدن با اینکه عاشق تکه ای از خودم بشوم انرژی زیادی از من میگرفت.قبل از اینکه بفهمم اواسط کتاب بودم و بعد از ظهر شده بود و من هنوز هم ناهار نخورده بودم!خب،بهتر بود میخوابیدم و یک دفعه شام میخوردم.البته که خواب را ترجیح میدادم.روی تخت دراز کشیدم و تا خوابم ببرد چند تا آهنگ جدید که ذر نظر سنجی ها رتبه داشتند را انتخاب کردم تا گوش بدهم.خوابم برد و باز وارد شهرم شدم و خود را در حالی پیدا کردم که به دنبال او بودم.تمام محوطه ی پارک و خیابان ها را گشتم اما هیچ اثری از نیک نبود.شاید آن بخش از من دیگر نمیخواست خودش را نشان دهد.ترس تمام وجودم را گرفت و از خواب پریدم.لعنتی،لعنتی،لعنتی!امکان اینکه نیک مرا تنها رها کند به خاطر اینکه حالم بهتر بود،تقریبا از هشتاد درصد هم بیشتر بود.
من نیاز به حس زنده بودن داشتم!وآدم هرگز نمیتواند زندگی را حس کند تا طعم مرگ را نچشد.سرم به خاطر گرسنگی گیج میرفت اما به هر سختی خود را به زیر دوش رساندم و تیغی آماده کردم.اوایل نوجوانی زیاد این کار را میکردم چون همیشه به خاطر تفاوت هایی که داشتم از خودم متنفر بودم.به خاطر این هیچوقت نمیتوانستم با کسی ارتباط برقرار کنم چون از نظر همه مسخره به نظر میرسیدم.لحظه ای که خون را کف حمام دیدم آرامش وجودم را گرفت.و این جالب بود چون با وجود آدرنالین زیادی که در خونم بود احساس آرامی میکنم.چند بار این کار را تکرار کردم و هر دفعه برای باز شدن گره های وجودم ،محکم تر میکشیدم.خب!حداقل این کار را هنوز بلد بودم.باید خلاف جهتی که موقع تراشیدن از تیغ استفاده میکنم روی پوستم کشیده میشد.
بعد از چند دقیقه به خودم آمدم و فهمیدم خون از قبل خیلی بیشتر بود!نمیدانستم چکاری باید کنم.داشتم از حال میرفتم.با سرگیجه گوشی را برداشتم 911 را شماره گیری کردم.خودم هم نفهمیدم چطور آدرس را دادم و بعد از آن دیگر هیچ چیز نبود...فقط یک سفیدی مطلق که همه جا را پر کرده بود.میتوانستم حس کنم که رو به بیهوشی ام.چون هنوز میفهمیدم که در حمامم و اطرافم را حس میکردم اما چیزی نمیدیدم.
صدای کسی را میشنیدم که اسمم را صدا میکرد و حس میکردم کسی محکم شانه هایم را تکان میدهد.
-:"ماری؟...هی؟...عزیزم؟ماری صدای منو میشنوی؟؟؟؟؟؟؟"عزیزم؟؟؟!!این کدام ابلهی بود که مرا عزیزم صدا میزد؟؟؟

KAMU SEDANG MEMBACA
این بار زندگی برایم خواب متفاوتی دیده
Acak"زندگی همیشه کسل کننده س مخصوصا اگه خودتو به دستش بسپاری. اما امیدی هست که عوض بشه؟ بهتره بگم، طاقتشُ داری که عوض بشه؟"