part1

130 19 6
                                    

:امیلی
این صدای خواهرمه که داره صدام میکنه منو خواهرم یعنی الیزابت باهم زندگی میکنیم و پدر ومادرمون تو تصادف از دست دادیم واز اون روز تنهاییم
:بله
:بیا اینجا تو اتاقم
:چند لحظه وایسا
امروز روز اول مدرسه من حدودا استرس دارم از اتاقم اومدم بیرون به سمت اتاق الیزا رفتم در اتاقشو بازکردن دیدم وایساده جلوی کمدش تو فکره تا منو دید گفت:
نمیدونم چی انتخاب کنم بپوشم
تو کمدشو یکم دید زدم چشم خورد به یه تاب صورتی که روش با تور تزئین شده بود اونو با یه شلوار جین مشکی برداشتم دادم دستش
:مرسی
:تشکر لازم نیس
از اتاق الیزا بیرون اومدم به سمت اتاق خودم رفتم
________________________________
امیلی بدو دیگه دیر شد
باشه الان میام
برای آخرین بار تو آینه نگاه کردم که مطمعن شم بعد به نظر نمی رسم کیفمو برداشتم از رو تخت برداشتم از اتاق اومدن بیرون که الیزا رو دیدم که به دیوار رو به رو اتاقم تکیه داده بود
:خب بریم
:معلوم هس ده ساعت چ..
الیزا داشت حرف می زد که تا منو دید حرفشو قطع کرد با تعجب بهش نگاه کردم که گفت
:تو فوق العاده شدی مطمعن بودم این رنگ بهت میاد و همینطور موهات عالی شدن
من تاب نارنجی که هفته پیش با الیزا رفتیم خریدیم رو پوشیده بودم با یه شلوار جین تنگ قهوه ای تیره موهامم به سمت راست یه وری کردم و و بافته بودم سمت چپشو
:مرسی تو هم عالی شدی
الیزا هم همون لباسارو پوشیده بود و موهاشو بالا کشیده بود و بالا بسته بود
از پله ها پایین اومدیم وبه سمت در رفتیم من آل آستارای قهوه ای پوشیدم الیزاهم کفش راحتی مشکی شو پوشید از در که اومدیم بیرون الیزا درو قفل کرد وقتی برگشتم پشتمو نگاه کنم دیدم ........
_______________________________________________________________
خب اینم از قسمت اول حالا اولاشه اتفاقایی جالبی قراره بیوفته کامنت و لایک یادتون نره هروقت قسمت بعدی خواستید بگید به زودی میزارم

ممنونم که خوندید😘😘😘😘

love&life(Z.H.N.L)Where stories live. Discover now