رسیدیم خونه مستقیم از پله ها بالا رفتم ،،وقتی وارد اتاقم شدم دراتاقمو بستم و مستقیم رفتم سمت تختمو دراز کشیدم و چشامو بستم امروز خیلی خسته شدم اصلا حوصله ندارم دلم میخواد بخوابم اه امروز عجب روزی شدا همیشه از هفته اول مدرسه متنفربودم اتفاقایی می افتاده که اصلا دوست نداری مثل امروز آه چرا من باید با اون پسرا تو یه کلاس باشم و و اصلا چرا من باید با اون پسره پروو از خود راضی هم گروه باشم واای اصلا حواسم نبود عصر هم باید برم خونش اه چندش همینطور داشتم فکر میکردم که در اتاق باز شد
الیزا:چرا گرفتی خوابیدی اونم بااین لباسا پاشو یه چی بخوریم بعد کمکم کن حاضر شم خودتم باید حاضر شی بعد باید بریم
الیزا طوری حرف می زد که معلوم بود کلی ذوق کرده دلم نیومد بزنم تو ذوقش چشامو باز کردم دیدم بالا سرم با یه لبخند وایساده
:خیلی خب برو ناهار آماده کن تا میام
الیزا:باشه
الیزا از اتاق رفت بیرون خواستم دوباره دراز بکشم که یاد حرفای الیزا افتادم بلند شدم رفتم لباسای راحتیمو پوشیدم و رفتم سمت اشپز خونه دیدم الیزا میزو چیده نشسته و داره غذاشو میخوره منم رفتم نشستم پشت میزو غذامونو خوردیم وقتی تموم شد بلند شدم ظرفارو گذاشتم تو ماشین ظرف شویی
:خب ساعت چند قراره بری؟؟؟
الیزا:۴
به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت۲:۳۰هس
:خب پس یه ساعت وقت داریم پاشو بریم حاضر شیم
به سمت اتاق الیزا رفتیم
:خب چی میخوای بپوشی؟؟؟
الیزادر کمدشو باز کرد توشو یه نگاه کرد
الیزا:این چطوره
یه تاب سفید ویه جیلیقه سورمه ای باریه شوار جین مشکی تنگ از تو کمدش در اوردو نشون داد
:خوبه
الیزا:تو ساعت چند قراره بری؟
امیلی:۵
الیزا زود لباسشویی عوض کرد و بعد رفت سمت میز ارایشش نشست رو صندلی منم رفتم رو تختش نشستم
الیزا:خب موهامو چیکار کنم
:ببند
الیزا:ببندم آخه باز قشنگ تره
:خب نقاشی کشیدنی میریزه رو صورتت حرصت در میاد
الیزا:آره راست میگی
موهاشو یه طرفه کردو موهاشو از بالا بست بعد از رو میزش یه رژ یه حالت صورتی قرمز برداشت و زد بعد برگشت سمت من
الیزا:خب خوبه؟
رفتم سمتشو گونشو بوسیدمو گفتم:
:مثل همیشه عالی.
بعد به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت سه و نیمه
:دیرت نشه
الیزا:اوه اره من دیگه برم راستی یادت نره بیای دنبالما بای
:باشه بای
از اتاقش بیرون اومدیمو اون رفت سمت درو من رفتم تو اتاقم خب چی باید بپوشم خب بهتره اول برم دوش بگیرم رفتم حمومو یه دوش گرفتم و حولمو پوشیدم ورفتم سمت کمدمو یه تاپ نیم تنه ای مشکی که تا بالاشکمم بود برداشتم و و یه شلوار جین نسکافه ای تنگ هم برداشتم و پوشیدن تو آینه به خودم نگاه کردم خب خوبه ولی زیادی بازه تو کمدمو نگاه کردم یه سویشزت برداشتم که حدودا نسکافه ای کرم بود پوشیدم خب این بهتر شد سشوارو زدم به برق موهامو خشک کردم بعد شونه کردمو همه رو بالایی بستم بعد رژمو زدم بعد دستبند نقره ای مو انداختم یه کیف کوچیک مشکی که بند نقره ای داشت و برداشتم کلیدوگوشیمو گذاشتم توشو بعد بندشو انداختم رو شونمو بعد رفتم سمت در ،خب حالا کفش چی بپوشم کفشای مشکی بنذ دار راحتی مو برداشتم و پوشیدمو از خونه اومدم بیرون سوار ماشینم شدمو آهنگ same old love(خواننده هاشونو نمینویسم چون مثلا این سلناس ولی چون تو داستانم خواننده نیس مثلا آهنگ اونم نیس) رو گذاشتم بعد به اون ادرسی که زین داده بود رانندگی کردم وقتی رسیدم به ساعت نگاه کردم که ساعت دقیق۵بود خوبه به موقع اومدم ولی امیدوارم دعوا نکنیم وارد ساختمان شدم و طبقه ای که زین برام نوشته بودم زدم بعد از چند دقه رسیدم جلو در خونش زنگو زدم احساس میکنم استرس دارم ولی نمیدونم چرا بعد از چند دقه زین در و باز کرد با یه لبخند ازم استقبال کرد
زین:سلام خوش اومدی
امیلی:سلام ممنون
گفتمو وارد خونه شدم
زین در و بست اومد تو رفت سمت یه اتاق منم رفتم سمت کاناپه و نشستم
زین:خب قراره چی بکشیم
زین یه کاغذ و قلم و مداد دستش بود اونارو گذاشت رومیزو یکم با فاصله کنارم نشست
امیلی:نمیدونم به نظرم یا دکوراسیون یه خونه رو میتونی طراحی کنیم یا یه طبیعت یاجایی رو بکشیم
زین:طبیعت بخوابم بکشیم شاید شبیه اونجایی که تصورشو داریم نشه با دکوراسیون موافقم
زین بلند شد و کاغذارو از رو میز برداشت
زین:خب پاشو بریم بکشیم
بلند شدم و دنبالش رفتم رفت تو همون اتاقی که چند دقه قبل رفت داخلش این طور که به نظر می اومد اتاقش خودش بود دیوار های اتاقش کرمی بود گوشه اتاقش یه در بود که فک کنم بالکن بود وسط اتاقش تختش بود
زین رفت رو تخت نشست
زین:بیا بشین دیگه میخوای تا آخر اونجا وایسی
بااین حرف زین به خودم اومدم دیدم همون جلوی در وایسادم رفتم رو به روبه روش تخت نشستم کاغذارو باز کرد گذاشت بینمون
:خب به نظر من دکوراسیون ویلایی رو طراحی کنیم که خیلی بزرگ باشه خونه دوبلکس باشه و ماز واستخرو یه باغ بزرگ باشه که بعد باغ یه دریاچه باشه
بعد حرفم به زین نگاه کردم که داشت به حرفام گوش می داد و بعد حرفام یکم ساکت شد. به کاغذ نگاه کرد انکار داشت فک میکرد
زین:همه اینا که گفتی خوبه ،بیا جاهاشو مشخص کنیم اول رو کاغذ، اینجا چطوره خونه باشه
انگشتشو گذاشت دقیق وسط صفحه
:آره و دقیقا اینجا زمین ماز
وبه کنار خونه اشاره کردم هرکدوممون یه جایی رو برای هر مکانی مشخص کردیم و شروع کردیم کشیدن اول خونه رو کشیدیم بعد خونه قرار شد دور تا دور خونه باغ باشه و.........
بعد از چند ساعت بالاخره تموم شد به نقاشی نگاه کردم عالی شده بود
گوشیمو روشن کردم دیدم ساعت ۶:۳۰دقه هست
:من دیگه باید برم
زین:به این زودی
:به نظرت زوده یک ساعت و نیمه من اینجام و باید برم کار دارم
زین:باشه هرجور راحتی
اوه اصلا یادم نبود باید برم دنبال الیزا گوشیمو برداشتم بهش زنگ زدم
:سلام خوبی؟؟
الیزا:سلام مرسی کارتون چطور پیش میره؟
:فوقالعاده شد شما چی تموم شد بیام دنبالت؟؟؟؟
الیزا:اممم.. خب راستش نه یه کم مونده
:منظورت از یکم یعنی چنددقیقه هس؟؟
صدای هریو از اونور شنیدم که گفت ۱ساعت
الیزا:۴۵دقه دیگه
:چه خبره۴۵دقه. باشه بای
الیزا: منتظرم بای
سرمو بلند کردم دیدم زین همینطوزی رو تخت نشسته داره نگام میکنه
زین:خب حالا ۴۵دقه وقت داری بیا یه چی بخوریم
:آره ۴۵دقه ولی برم خونه بهتره
زین:اووو این همه راه بری خونه دوباره بیای دنبالش می دونی چقد طول می کشه از اینجا ده دقه راهه
حق با اون بود اگه برم خونه باید نرفته برگردم پس بهتره اینجا بمونم آخه اینجا هم بمونم زیاد راحت نیستم ولی خب بهتراز اینکه تو راه بمونم
:باشه
زین بلند شد رفت از اتاق بیرون چند دقه منتظر شدم بعد از چند دقه صداش اومد
زین:میای اینجا یا من بیام اونجا
:الان میام
بلند شدم رفتم بیرون از اتاق دیدم با دوتا قهوه تو دست داره میره سمت کاناپه قهوه ها رو گذاشت رو میز برگشت سمتم
زین:بیا بشین
منم رفتم نشستم قهوه شو برداشت یکم خورد
زین:خب درباره خودت بگو به جز الیزابت خواهر و برادر دیگه ای داری ؟
:نه فقط الیزا تو چی؟
زین:فقط یه خواهر اسمش ولیحاس با خانوادم تو لندن زندگی میکنن
:پس تو چرا اینجایی یعنی اینکه تو نیویورک تنها زندگی میکنی؟
یکم از قهوهم خوردم منتظر جواب زین شدم نمیدونم چی شد که یهو انقد صمیمی شدیم نه به اینکه تا چند دقه پیش ازش متنفر بودم نه به حالا
زین:خب من سه ساله برای تحصیل اومدم اینجا و تنها زندگی میکنم تو چی با خانوادت زندگی میکنی؟
با آوردن اسم خانوادم دلم براشون تنگ شد بغض گلوم گرفت واشک تو چشام جمع شد
:نه راستش منو الیزا تنها زندگی میکنیم و پدر ومادرمونو از دست دادیم
سرمو انداختم پایین
زین:اوه من واقعا متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم
:نه اصلا دیگه عادت کردم
زین:خب تو بزرگتری یا الیزابت؟
:الیزابت بزرگتره چند ماه .
زین:و مهمترین سوال چرا انقدر بداخلاقی؟
اون چطور میتونه بگه اخلاق من بده در صورتی که اخلاق خودش گندتره
:کی من من بداخلاقم فک میکنی٬ باید اخلاق خودتو ببینی
اینارو با لبخند گفتم
زین:آره خود تو صب یادت نیس چطوری رفتار می کردی کلا قیافه میگرفتی و برخورد می کردی
زین یکم قیافه گرفت که ادای منو دراره که موفق نشد ولی بامزه شد
:ههههه خب بخاطر اون کارم دلیل دارم
زین:دلیل؟حتما باید قانع کننده باشه
:بله هست خب من گاهی اوقات رفتارام اونجوری میشه چون یا از طرف مقابل متنفرم یا بدم میاد یا اعصابمو خورد کرده باشه
زین:الان دقیق صب به خاطر کدومش بود؟
اوم اگه به بگم ازش متنفرم ممکنه ناراحت بشه یا هرچی پس بهتره اصلا چرا من دارم به ناراحتی اون فک میکنم
:اومممم..اصلا چرا برات مهمه؟
بااین سوالم انگار زین جا خورده بود یکم فک کرد بعد گفت
زین:اصلا هم مهم نیس فقط یهو نمیدونم چرا کنجکاو شدم
:آهان
به ساعت نگاه کردم دیدم دیگه وقته رفتنه بلند شدم کیفو برداشتم
:خب دیگه من باید برم فقط نقاشی رو خودت بیار دیگه
زین:باشه خودم میارم
به سمت در رفتم با صدای قدماش فهمیدم پشتمه دستمو گذاشتم رو دستگیره در که باز کنم که زین دستمو گرفتو برم گردوندو چسبونم به در..
________________________________
اینم از این قسمت قسمت بعدی رو اگه خواستید بگید میزارم و لطفا شماهابی که میخونید لطفا لایک کنید ممنون
لایک که نمی کنید احساس میکنم انقد چرته که نمیخونید یا لایک نمی کنید
😑😑😑😑😥😍