part6

59 8 9
                                    

برم گردوندو چسبونم به در صورتشو نزدیک صورتم اورد به طوری نفساش و رو صورتم حس میکردم به چشاش نگاه کردم که نگاش رو لبام ثابت مونده بود دستشو گذاشت بغل صورتم
:میشه ولم...
حرفم با گذاشتن لبش رو لبم قطع شد با این حرکت زین شکه شدم اصلا توقع این یکی رو نداشتم با زدن زبونش به لبم به خودم اومدم دستمو گذاشتم رو سینش و سعی کردم هلش بدم عقب ولی زور اون بیشتر بود یه ذره هم تکون نخورد بازم سعی کردم اما نشد زین یکم صورتشو برد عقب ولی هنوزم میتونستم نفساشو رو صورتم حس کنم از فرصت استفاده کردم رفتم سمت در ،درو باز کردم وارد آسانسور شدم دکمه شو زدم بعد از رسیدن به همکف از ساختمان خارج شدم به سمت ماشین رفتم سوار ماشین شدم وبه سمت خونه هری رانندگی کردم
اوون چرا منو بوسید اون عوضی تا ظهر حرصمو درمیورد بااون رفتاراش طوری نشون می داد که انگارمیخواست مسخرم کنه یعنی اینم نوعی از مسخره کردنش بود حالا لابد فردا میخواد جلو بقیه بگه که ما همو بوسیدیم و با .... اصلا چرا من باید بهش فکر کنم من ازش متنفرم امروز فقط به خاطر همگروه شدنمون باهم حرف زدیم و وپیش هم بودیم ولی دیگه این اتفاق نمی افته من دیگه
طبق اون آدرس الان جلو در اون خونه بودم گوشیمو دراورد تابه الیزا زنگ بزنم داشتم دنبال اسمش میگشتم که صدای باز شدن در اومدوالیزا سوار ماشین شد
الیزا:چه به موقع
:اوهوم خوش گذشت چی کشیدید؟ چرا انقد لفتش دادی؟
الیزا:آره خیلی خوش گذشت وپارک مرکزی رو کشیدیم ویهرخاطر رنگاش یکم طول کشید شما چی کشیدید؟
:اومم خب ما دکوراسیون داخلی و خارجی یه خونه رو طراحی کردیم
الیزا:اهان الان داریم میریم خونه؟
:آره دیگه پس میخوای کجا بریم!!!؟
الیزا:خب من فکر کردم شاید چون به هردومون خوش گذشته بریم بستنی یا چیزی بخوریم
:اصلا همچین فکری نکن چون به من اصلا خوش نگذشته بعدشم حوصله جایی دیگه ای رو ندارم
الیزا:هووف باشه
رسیدیم خونه هرکدوممون رفتیم سمت اتاقامون لباسامو عوض کردم ویه تیشرت آبی فیروزه ای با یه شلوارک توسی پوشیدم از اتاقم رفتم بیرون
:الیزا؟!؟!!
الیزا:بله؟
صداش از تو اتاقش میومد رفتم سمت اتاقش ر زدمو وارد اتاق شدم الیزا داشت آرایشی که کرده بودو پاک میکرد و لباساشم عوض کنه بودو یه تاپ قرمز با یه شلوا راحتی لوله مشکی پوشیده بود
:امروز چیکار کردید تعریف کن؟
الیزا لبخند زد و برگشت سمتم
الیزا:خب اولش یکم باهم حرف زدیم درباره همدیگه و زندگیمونو این جور چیزا که هری تک فرزندها و باباشو ا بچه گی که ترکشون کد ندیده و... مامانش، مامانشو باید میدیدی انقد مهربون بود شبیه مامان بود خیلی چیزا اونطوری که با محبت به هری نگاه میکرد رفتاراش
الیزا اشک تو چشمام جمع شد وقتی یاد مامانمون افتاد
الیزا: بعدشم نقاشیمونوکشیدیم خب تو چیکار کردی؟
:خب همینکه رفتم نقاشی کشیدیم تموم که شد چون مجبور شدم اونجا منتظر تو بمونم باهم یکم حرف زدیم همین
_______________________________
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم رفتم یه دوش گرفتم ویه شلوارک مشکی جین لوله با بلوز گره ای سفیدمو پوشیدم که تا بالای شکمم بود موهامو شونه کردم بعد باز گذاشتمش حوصله آرایشم ندارم وسایلامو برداشتم از اتاقم رفتم بیرون همینطور که میرفتم سمت اشپزخونه بلند گفتم
:الیزا من پایین منتظرم
الیزا:باشه
یخچال و باز کردم اومم خب یه کیک شکلاتی برداشتم خوردم بعد نشستم رو صندلی و منتظر الیزا
الیزا:صبح بخیر
:صبح بخیر ..
الیزا یه شلوار لی مشکی پوشیده بود با یه تیشرت کرمی
به سمت در رفتیم ازخونه خارج شدیم و هلنا جلوی در خونشون وایساده بود تا مارو دید لبخند زد واومد طرفمون
هلنا:سلام
الیزا:سلام
:اووووه میبینم بعضیا خوشگل کردن نکنه مخشو زدی؟
هلنا لبخند زد و گفت:نه بابا طرف آشنا دراومد
کارا:سلام کی مخ کیو زده چی شده؟
الیزا:حالا بیاید بریم تو راه حرف میزنیم
:بیاید پیاده بریم امروزرو
هلنا:نه بابا دیر میشه
کارا:گه نخور پیاده میریم
کارا:خب دیروز خوش گذشت چیکارا کردید؟به منکه عالی بود
الیزا:خوش گذشت خوب بود
:بد نبود
هلنا:خیلی خوش گذشت
الیزا:خب کی بود که آشنا دراومد ؟
هلنا:خب لیام از دوستای صمیمیم تو راهنمایی بود
کارا:خب این یعنی الان دوست دوست شدید یا نه فقط همو پیدا کردید؟
:خب معلومه دوست دوست شدن قیافش معلومه ها
هلنا:ههههه نخیرم چه واسه خودتون میبرینو میدوزین فقط همو پیدا کردیم
الیزا:مطمعن؟
هلنا:آره بابا
_________________
خب امیدوارم خوشتون بیاد از داستانم
میدونم این قسمت خیلی بد بود قول میدم از این به بعد جالب باشه
هر نظری درباره داستانم دارید چه خوب باشه چه بد بیاید بگید که بدونم کجاش یا چیش بده😍😍😍😍



love&life(Z.H.N.L)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant