part3

62 9 4
                                    

داشتیم حرف می زدیم که چند تا پسر وارد کافه شدن رفتن میز بغلی ما نشستن
هلنا:خب بچه ها پاشید بریم که به کلاس دیر میرسیم
هلنا بلند شد
کارا:حالا ده دقه وقت داریم بشین حالا
هلنا:نه پاشین حالا چیزی نمیشه زود بریم که
پاشیدیم رفتیم به سمت در وقتی رسیدیم صدای یه پسره رو شنیدیم
پسره:وای بچه ها پاشید بریم که به کلاس دیر میرسیم
وقتی برگشتم دیدم یکی از همون پسراس که با دوستانش وارد کافه شدن
جوری صداشو نازک کرده بود که صداش شبیه هلنا بشه
کارا:هاهاهاهاهاها ههههههههههه وای دلم
کارا شروع کرد به خندیدن بعد دستشو گذاشت رو دلش که نشون بده که از خنده دلش درد گرفت با این حرکت کارا یه لبخند زدم بعد یهو کارا خیلی جدی گفت
کارا:خب زیاد خندیدم
خیلی بی تفاوت این جملشو کفتو از در رفت بیرون برگشتم دیدم پسرا با چشمای گرد دارن به کارا نگاه میکنن بعد به هلنا و الیزابت نگاه کردم که دست کمی از پسرا نداشتن داشتن کارا رو نگاه میکردن
کارا:بیاید دیگه میخواید همینطور منو نگاه کنید
با این حرف کارا الیزا و هلنا ام انگار به خودشون اومدن بعد رفتیم دنبال کارا
الیزا:خیلی باحال شده بود قیافت باید خودتو میدی
بعد یاد قیافه کارا افتادیم شروع کردیم به خندیدن
امیلی:واای باید قیافه پسرارو هم میدیدید دیدنی بود همینطور با چشمای گرد نکات میکردن
هلنا:هاهاهاهاهاهههههههه وای دلم
هلنا ام ادای کارا رو دراوردو دوباره خندیدیم انقد خندیده بودم اشکم در اومد بود رسیدیم به سالن
الیزا:خب چی داریم این زنگ؟؟؟؟
امیلی:فک کنم تاریخ
به سمت کلاس تاریخ رفتیم وقتی وارد کلاس شدیم از اون چیزی که می دیدیم اطمینان نداشتیم به هم نگاه کردیم بعد زدیم به سرمونو رفتیم نشستیم ردیف دوم ما اخه وقت چیز غیر منتظره ای میبینیم باهم میزنیم به پیشونیمون
الیزا:نگید که قراره تا یه سال اینارو تحمل کنیم
کارا:چرا دقیقا باید همین کاروکنیم
هلنا:ولی به نظر من خوب شد که باهم تو یه کلاسیم
امیلی .کارا .الیزا:چی؟؟؟
سه تایی بایه حالت مطعجب نگاش کردیم
هلنا:وا خوب چیه اونوقت کلاس کسل کننده ای نداریم کلن شلوغ میکنیم
امیلی:آره از این نظر موافقم ولی اگه بخوان هی مسخرمون کنن دیگه کلاس شلوغی نمیشه
همینطور داشتیم حرف می زدیم که یه مردی وارد کلاس شد فک کنم معلم تاریخمون بود رفت سمت میزش وسایلاشو گذاشت رو میز بعد کتشو در آورد خیلی مرتب گذاشت رو صندلیش بعد رو به ما شد
معلم:من ایان سامرهالدر هستم معلم تاریخ شما امیدوارم سال خوبی رو بتونیم در کنار هم داشته باشیم من تاریخ و خیلی دوست دارم و باید بگم .... امم من آدم زیاد سخت گیری نیستم و میخوام کلاسمون یه کلاس شاد و شلوغ باشه تا از کلاس تاریخ هم شما و هم من زده نشیم خب فک کنم زیاد حرف زدم خب حالا شما خودتون معرفی کنید
معلم تاریخ یا همون اقای سامرهالدر رفت سمت میزش کیفشو باز کرد یه چند تا برگه در آورد فک کنم اسامی بچه ها بود
معلم تاریخ(ایان):خب بچه ها من اسماتونو میخونم اسم هرکسیو خوندم دستشو میبره بالا
بعد از اینکه همه اسمارو خوند گفت
معلم تاریخ:خب من امروز چون روز اوله کلاسمونه به نظرم بهتره کلاس آزاد باشه نظر شما چیه!؟؟؟
بعضی از بچه ها یهو داد زدن عالیه
معلم رفت نشست رو صنبی و گشیشو گرفت دستش وبعضی از بچه ها وسایلاشونو جمع کردن از کلاس رفتن بیرون
امیلی:پاشید ماهم بریم بیرون
کارا:فکر خوبیه
بلند شدیم که بریم بیرون که احساس کردم یکی پاشپ دراز کرد داشتم میافتام که زود تعادلمو حفظ کردن صاف وایسادیم برگشتم ببینم کدوم خری این کارو کرد که دیدم یکی از اون پنج تا پسر که فک کنم اسمش زین مالیک بود این کارو کرده بعد با یه نیشخند که کل صوزتشو گرفته بود داشت بهم نگاه می کرد
:تو که تعادل پاتو نداری غلط میکنی جلو میشینی
صدامو بردم بالا وحروفمو گفتم
زین:تعادل دارم اینجا ام میشینم تا فوضولاشو پیدا کنم
بعد دوباره نیشخند زد یه اخمی بهش کردم
سامرهالدر:اتفاقی افتاده؟؟؟؟میتونم کمکتون کنم؟؟؟؟!
امیلی:نه نیازی نیس یه بحث کوچیک بود که تموم شد
بعد بابچه ها از کلاس اومدیم بیرون
کارا:واای عجب معلمی داشتیما جذاب٬خوشتیپ.تودل برو والای عالی بود وقتی میخندید قیافش واای
هلنا:خیلی خب حالا غش نکن ولی خودمونیمل میخوره کلاس تاریخ خوبی داشته باشیم امسال
امیلی:آره ولی اگه اون پنج تا نبودن عالی میشد
الیزا:اوناهم قشنگی خودشونو دارن
قیافمو کج کردم حوری که نشون بدم حالم بهم خورد گفتم
:قشنگی!!!!
هلنا:بیاید بریم بشینیم اونجا
اونجایی که هلنا نشون دادم نگاه کردم فهمیدم منظورش زیر درخته رفتیم نشستیم زیر درخت داشتیم حرف می زدیم که یه صدایی توجهمونو جلب کرد
زمان کلاس دوم شما از همین حالا آغاز شد
اوف بدبختیه دوباره شروع شد با بچه ها به سمت کلاس هنر راه افتادیم وقتی رفتیم تو کلاس توشو که دیدم سه تا میز بود با چند تا صندلی بعضی از بچه ها ردیف هاکنار نشته بودن بقیه جاها خالی بود
الیزا:بیاید این کلاسو ته بشینیم
بعدالیزا با دستش به صندلی های ته کلاس اشاره کرد رفتیم نشستیم همینطور ساکت نشسته بودیم تا معلم باید چون کلاس کامل پرشده بود
اون پیراهن اومده بودن صندلی های بغل ما نشستن
یه زن وارد کلاس شد خوبه باز این زنه امیدوارم مثل معلم پارسالمون بد اخلاق نباشه
معلم:اسم من کیتی پری هس و باید بگم من اصلا خوشم نمیاد کسی رو حرفم حرف بزنه و باید بگم که حق هیچگونه حرف که باعث بهم ریختن کلاس بشه وارد نیس
معلمه همه حرفاش بایه جذبه و لحن ترسناکی گفت که انگار امسالم کلاس گندی داریم
کیتی پری:خب برای شروع کار لازمه شما گروه بندی بشید برای کارهای تحقیقاتی و علمیتون خب شما به گروه های ده نفره تقسیم میشیدکه چون تعداد دختران با پسرا به یک اندازه هس تو هرگزوه پنج تا دختر و پنج تا پسر تقسیم میشود و حق اعتراض ندارید خب گروه اول:
کارا _هلنا_الیزایت_امیلی و سوفیابا بچه ها به هم نگاه کردیم یه لبخند زدیم خشحالم گروهمون تا اینجا خوبه حالا مونده پسراش
زین_هری_لیام_نایل_لویی
نه این امکان نداره با اینا
معلم همینطور دو گروه بعدیرو هم انتخاب کرد و قرار شد دور میز ها به همون شکلی که گروه بندی شدیم بشینیم

____________________________________
خب اینم از این قسمت اگه لایک و کامنتا کمتر از ده تا بود دیگه قسمای بعذو نمیزارم
والای قسمت بعد به نظر من عالیه

love&life(Z.H.N.L)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ