هری گردنش رو کشید تا از پشت نگهبانی که جلوش ایستاده بتونه ببینه که البته احتیاجی نبود چون خود نگهبان همون موقع به طرف سر و صدا رفت و جلوی هری باز شد تا بتونه عامل صداها رو ببینه. دو نفر از آدمهای هیوبرت که تشخیص دادنشون از پلیورهای یقه اسکی مشکی و کتهای چرمیشون راحت بود داشتن یه چیزی رو میکشیدن و میآوردن.
البته اونی که در نگاه اول یه "چیز" به نظر میرسید، داشت تکون میخورد. هری خیلی زود متوجه شد اون یه آدمه، روی سرش کیسهی سیاهی کشیدن که تا روی شونههاش پایین اومده. دستهاش رو از پشت بسته و زیر بغلهاش رو گرفته بودن. ولی با وجود این حد از درماندگی و ناتوانی هنوز مقاومت میکرد و دست و پا میزد.
نظر هری به صورت هیوبرت جلب شد و در کمال تعجب شور و شوق عمیقی توی چشمهاش حس کرد. چرا این قدر از دیدن این آدم خوشحاله؟
زیردستهاش وسط سالن رسیدن و اون آدم رو روی زانو جلوی هیوبرت انداختن. سر تا پاش -از تی شرت سفیدش گرفته تا زانوهای جر خوردهی شلوارش- پاره، خونی و خاکی بود. احتمالاً مسافت زیادی روی زمین کشیده بودنش. هیوبرت با خوشحالی دست دراز کرد و کیسهی مشکی رو از روی سر اون مرد کشید.
یه پسر جوون بود. طرّههای موی بلوطی آشفتهاش به پیشونی عرق کردهاش چسبیده بودن و اخم ابروهای نازکش نشون میداد اون صدای نفس زدن شدیدی که از زیر کیسه به گوش میرسید برخلاف تصور از خشم بوده و نه ترس! سایهی تیرهای که صورتش رو احاطه کرده بود بیانگر این بود که چند روزی هست اصلاح نکرده. اون هیچ چیز خاصی نداشت. یه پسر لاغر ساده... هری هر چی فکر کرد قیافهاش یادش نیومد. مال کدوم سازمانه؟ چرا هیوبرت این قدر از دستگیریاش خوشحاله؟
عصبانیت مثل جرقههای آتیش از چشمهای قهوهای روشنش بیرون میریخت و نگاهش سرشار از تنفر بود.
هیوبرت با صدایی که عملاً از خوشی میلرزید گفت: «بالاخره گیر افتادی موش کثیف مزاحم! فکر کردید تا کی میتونید چوب لای چرخ کار و بار من بذارید؟»
صدای محکم پسره یه جورهایی من رو از جا پروند: «تا وقتی که بری به درک!»
هری جا خورد. انتظار نرمش بیشتری از جانب یه گروگان رو داشت. حتی خودش به عنوان یه مأمور خبره هرگز جرئت نکرده بود این قدر بیپروا باشه. هنوز حرف پسره کامل از دهن بیرون نیومده بود که سیلی بادیگارد هیوبرت روی خاک انداختش. خون تازهای زمین خاک گرفتهی سالن نیمه کاره رو رنگ کرد.
هری با وجود این که آدم احساساتیای نبود ولی ته دلش متأسف شد. خودش قبلاً توی چنین شرایطی قرار گرفته بود؛ دست بسته و بیدفاع جلوی یه کلّه گندهی قاتل زانو بزنی و منتظر باشی ببینی بعدش چه بلایی سرت میآد. وضعیتی نیست که آدم بخواد دوباره تجربه کنه! دستهاش رو گذاشت روی چشمهاش و بیخیال دیدن باقی ماجرا شد.
طبق انتظار صدای چک و لگد بلند شد. آخه چرا باید این همه از یه نفر کینه داشته باشن؟ اونها حتی اعترافی هم ازش نمیخواستن، فقط می زدنش! چند دقیقه بعد، از نفس افتادن و کنار کشیدن و هری از لای انگشتهاش نگاهی انداخت. هیوبرت با خونسردی موهاش رو که توی صورتش ریخته بود بالا داد و پرسید: «...و لابد قصد هم نداری بگی بقیهتون کجان، هوم؟»
پسره که بیحال و غرق خون روی زمین افتاده بود لبهاش رو بست و آب دهنش رو -شاید هم یه قلپ خون دهنش رو- قورت داد و با ضعف نالید: «نه!»
-«فقط جای دخترهایی که دزدیدین رو میخوام. دلم خیلی برای اون بلوند چشم آبی تنگ شده. قول میدم فقط جای اون رو بگی نمیکشمت.»
-«به جای دختره برو بذار تو *** یکی از نوچههات!»
چشمهای هری گرد شد و هیوبرت زیر لبی خندید. انگار انتظارش رو داشت: «دوست داری بمیری نه؟»
-«من رو بکش! هیچی ازم گیرت نمیآد!»
هیوبرت علامت داد. بادیگارد اسلحهاش رو بیرون کشید و به سمت سر اون پسر گرفت. هری برای آخرین بار به صورت خونآلود پسره و سر و ظاهر مندرسش نگاه کرد؛ به بند کتونیهای کهنهای که بیست تا گره خورده بودن، تی شرت نازک خاکی و شلوار پارهای که معلوم بود برای پیروی از مُد پاره نشده... و...
بعد یه گلوله جمجمهی پسره رو شکافت و برای همیشه به نفسهاش پایان داد.
-«پسر... خواستم این رو ببینی چون قراره از این به بعد با ما کار کنی. ارزش گریه نداشت. اشکهات رو پاک کن.»
هری دست روی صورتش گذاشت و ناباورانه خیس شدنش رو حس کرد. چرا گریه کرد؟ برای اون؟ هری تا به حال کم آدم نکشته بود... کم هم شاهد کشته شدن بقیه نبود. اون یه افسر ارشد EM بود. چرا قلبش این قدر از کشته شدن این پسره شکست؟
وقتی بازوش رو گرفت، کشیدش و به طرف در برد، هری هیچ مقاومتی نکرد. فقط چشمهاش روی بدن نحیف پسری که همین الان جونش رو به راحتی گرفته بودن قفل شده بود و این سؤال مبهم برای بار هزارم توی ذهنش میپیچید: "اون کیه؟ چرا کشتنش؟"
نه از خودیهای سازمان بود و نه دشمنهای شناخته شدهی مافیا... و نه حتی از سرمایهدارها! آخه پسری که پول نداشت برای خودش یه کتونی نو بخره چه دشمنیای میتونست با آدم مهمی مثل شخص خود هیوبرت داشته باشه که این قدر کینه ازش داشتن؟
هری برای اولین بار توی زندگیش از مرگ کسی ناراحت بود!!! آدمی که نمیشناختش و هرگز حتی چشمش هم بهش نیوفتاده بود ولی جایی که هری به عنوان یه مأمور کارکشته از ترس میلرزید محکم ایستاد و... هری باورش نمیشد داره اعتراف میکنه ولی حسادت میکرد و یه لحظه از خودش پرسید: «هیچ وقت میتونم تو روی یه رئیس مافیا بگم "من رو بکش!"؟»
هری ناامیدانه ذهنش رو گشت و تنها جوابی که پیدا کرد "نه!!!" بود...
صدای آژیر ساختمون رو برداشت: «شما محاصره شدید، دستهاتون رو روی سرتون بذارید و بدون سلاح بیرون بیاید!!!»
YOU ARE READING
The Empire of Nought
Fanfiction«امپراتوریِ هیچ» -«تو فکر کردی کی هستی بدبخت؟ یه قهرمان؟ قهرمانها یا پا به توپ دارن، یا دست به میکروفون یا چشم به دوربین! قهرمانهایی از جنس تو هیچی نیستن! تو تبدیل میشی به نیم خط توی کتاب تاریخ دبستان!» -«برام مهم نیست کسی اسمم رو به خاطر نیاره...