۱۶.ایمان به جنایت

808 124 42
                                    


مرد دود گرم داخل دهنش رو توی سرمای هوا فوت کرد و یه نفس دود دیگه از سیگار توی ریه‌هاش کشید. یواش یواش اثرات خماری نیکوتین توی بدنش از بین می‌رفت و سردردش بهتر می‌شد. با اخم به سیگار لای انگشت‌هاش نگاه کرد. لعنتی! قرار نبود وابسته بشه! وابستگی برای یه سرباز سمّه! قبلاً هم چنین اشتباهی کرده بود. حالا این اوضاع... این خواب‌های ناآروم... این بغض تموم نشدنی، ثمره‌ی همین وابستگی غلطه.

-«فرمانده پین...»

بدون این که سرش رو برگردونه زیر لب غر زد: «چی می‌خوای؟»

-«قربان... یکی زنگ زده میگه هرمیا وودزه!»

لیام که می‌رفت نفس بعدی رو از سیگار بگیره چنان نفسش رو ناگهانی توی سینه‌اش کشید که راه گلوش گرفت و به سرفه افتاد. سرباز هول کرد. جلو پرید و چندتا ضربه‌ی اساسی بین دو کتفش زد. لیام با یه دست عقب روندش: «بسه بسه! کمرم رو شکستی! از کدوم گوری زنگ زده؟»

-«یکی از نقاط امن. میگه خودشه و...»

لیام منتظر نموند سربازه حرفش رو تموم کنه. به دو از بالکن خارج شد و به طرف سالن رفت. گوشی تلفن روی میز بود. برش داشت و با اضطراب زمزمه کرد: «الو؟»

صدایی که شنید دست و پاهاش رو شل کرد: «لیاااااام!»

کم مونده بود از خوشی گریه‌اش بگیره. تو گوشی نعره زد: «هرمیاااااا!!!!!!! لعنتی تو زنده‌ای دختر؟؟؟؟»

-«اوه لیام چه قدررررر دلم برای صدات تنگ شده بود.»

لیام می‌تونست همون وسط بشینه و زار بزنه ولی یهو چیز دیگه‌ای به ذهنش خطور کرد: «هکتور کجاست؟»

سکوت شد. لیام آهسته پرسید: «از دست دادیمش؟»

-«اون... کشته شد.»

لیام لب پایینش رو توی دهنش کشید. سعی داشت خودش رو آروم کنه. تا حالا افراد زیادی رو از دست داده بودن. هکتور هم مثل بقیه... ولی هکتور...!

نفس‌های هرمیا پشت گوشی داشت عمیق و صدادار می‌شد. لیام تلاش کرد موضوع رو عوض کنه: «اوه... خوب... تو چه جوری نجات پیدا کردی؟»

-«لیام باورت نمی‌شه؛ معجزه شد! یه دوست قدیمی من رو نجات داد. اون از بازماندگان تشکیلات "کرامر"‍ه. تو EM نفوذی داشت. من رو دزدید! درست از وسط اتاق بازجویی!!!»

مخ لیام داشت سوت می‌کشید: «چیییییی؟؟؟؟؟؟؟ امکان نداره! هیچ کس از کرامر جون سالم به در نبرد و الّا ما پیداش کرده بودیم و... نفوذی تو EM؟؟؟ از تو اتاق بازجویی؟؟؟ میفهمی داری چی می‌گی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟»

-«اون الان با منه. اسمش هریه من از بچگی می‌شناسمش. بیا این جا ما رو ببر. خودت می‌بینیش.»

-«ب‍... باشه.»

-«پس من منتظرتم هاااا!!! زود بیا. چه قدر طول می‌کشه؟»

The Empire of NoughtWhere stories live. Discover now