زین در کشو رو باز کرد و هر چی رو به دستش رسید توی کولهپشتی چپوند. نمیتونست چیزهایی که برمیداره رو درست ببینه. به قدری تار میدید که وقتی بلند شد تا به سمت در حرکت کنه، یادش رفت که در بستهست و پیشونیاش رو محکم بهش کوبید. ″آخ″ش در اومد! همون جا رو زمین زانو زد، خودش رو بغل کرد و بیصدا زیر گریه زد. کسی ندیدش. فقط صدای تالاپی که از برخورد سرش به در به وجود آورد هرمیا رو بیدار کرد.هرمیا غلتی زد و توی روشنایی کمجون چراغ خواب زین رو دید که جلوی در نشسته و آروم میلرزه. در حالی که چشمهاش رو میمالید گفت: «سلام. حالت خوبه؟»
زین برگشت و هرمیا چشمهای اشکبار و لباسهای خونیاش رو دید. قلبش تیر کشید: «چ... چی شده؟»
زین به لباسهاش نگاه کرد. در یه کشوی دیگه رو باز کرد و یه پیرهن تمیز از توش برداشت. در حالی که لباسش رو عوض میکرد با صدای بغضدار و گرفته، قصه رو خلاصهاش کرد: «عملیات تموم شد. اداره رو منفجر کردیم. آگوستین رو کشتن. داریم وسایلمون رو جمع میکنیم تا دیر نشده فرار کنیم. تو هم زودتر بلند شو و فقط وسایل ضروریات رو بردار.»
بعد در رو باز کرد و بیرون رفت. هرمیا رو تنها گذاشت که خودش تنهایی مسئله رو هضم کنه. زین کولهاش رو کنار در خروجی انداخت. لیام برش داشت: «آخریاش بود؟»
-«آره.»
لیام سیلی نه چندان محکمی به صورت زین زد: «من رو نگاه کن! بیدار شو! چته؟ انگار توی خواب راه میری! خودت رو جمع و جور کن مَرد! چشم بقیه به توئه!»
زین لبخند بیرمقی زد. لیام مثل باباش حرف میزد: «سعی میکنم.»
-«خالد و ریکاردو و لویی پایین منتظرن. تا تو سوئیچت رو برداری و بیای، من هرمیا و استایلز رو صدا میکنم بیان. چیزی جا نذاشتی؟»
-«استایلز؟ مگه پایین نیست؟»
-«نه! مگه توی اتاق نیست؟»
-«نه!»
زین نگاهی روی میز انداخت و بعد مشغول گشتن جیبهاش شد: «اصلاً سوئیچم کو؟»
-«یعنی چی؟ مگه با هرمیا نبود؟»
-«سوئیچم؟»
-«نهههه!!!! استایلز!»
-«من همین الان توی اتاق بودم. استایلز اون جا نیست!»
-«پس کدوم گوریه؟»
***
هری هنوز توی بزرگراه نیوفتاده بود ولی با این حال دنده رو آخر گذاشته بود و پاش رو روی پدال گاز فشار میداد. خوشبختانه خیابونها نصفه شب خلوت بودن و الّا تا قبل از رسیدن، چندتایی آدم رو صاف میکرد!
نفهمید چه قدر طول کشید ولی وقتی دیوارِ خونهها طولانیتر و فاصلهی در هر خونه با بغلیاش بیشتر شد، فهمید که نزدیک شده.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
The Empire of Nought
Hayran Kurgu«امپراتوریِ هیچ» -«تو فکر کردی کی هستی بدبخت؟ یه قهرمان؟ قهرمانها یا پا به توپ دارن، یا دست به میکروفون یا چشم به دوربین! قهرمانهایی از جنس تو هیچی نیستن! تو تبدیل میشی به نیم خط توی کتاب تاریخ دبستان!» -«برام مهم نیست کسی اسمم رو به خاطر نیاره...