part12

2.8K 340 17
                                    

"نایل"
- لوتی عزیزم تو هر چی بپوشی بهت میاد......چرا این قدر وسواس داری ؟
ل: میخوام تو روز نامزدیمون خوب باشم.
- تو در هر شرایطی خوب و خوشگلی.
ل: نایلللل.....جدی میگی؟
- اره عزیزم.
اینو گفتمو لباشو خیلی کوتاه بوسیدم.
لوتی دختر مورد علاقه ی منه و من افتخار میکنم که قرار اون همسر آینده ی من بشه.
لوتی دوباره لباس قبلیو پوشید.
یه پیراهنی که دامنش تا زیر زانوشه و استین 
های بلند داشت داره و پشتشم تا کمر لخته.
دستمو زیر چونم گزاشتمو با لبخند نگاهش کردم.
خیلی بهش میاد.....اون واقعا مثل پرانسسا میمونه......آره اون پرنسس منه......اون یه دختر مهربون و بامزه درست مثل برادرش.
یه ویژگیی که خانواده ی تاملینسون رو دوست داشتنی میکنه.
لوتی دستشو جلوی صورتم تکون دادو گفت: هی....نایل باتوام.....حواست هست؟
-اوه ببخشید....بگو.
ل: به نظرت لویی از این خوشش میاد؟
و بعد به لباسش اشاره کرد.
- تو احتمالا الان نباید بگی که " اوه ....نایل تو از این خوشت اومد؟" نه این که بگی " به نظرت لویی خوشش میاد یا نه؟".
لوتی اومد بغلم کردو گفت : حسودی نکن.....من  عاشقتم میدونی؟
لپمو بوسید .
لبخند زدمو منم لپشو بوسیدم.
- میدونم.
ل: به نظرت الان لویی توی آمریکا زندگیش خوبه؟.....اصلا منو یادش هست؟....یا این قدر وضعش خوب شده که منو یادش رفته.
من واقعا متاسفم لوتی که حقیقتو نگفتم....ولی نه الان نه هیچ وقته دیگه نمیتونم واقعیتو بهت بگم .
متاسفم.......لویی خودش اینو خواست......پس من نمیتونم کاریش بکنم ،مگر اینکه یه روزی خودش واقعیتو بهت بگه.
بغلش کردمو لپشو بوسیدم: معلومه که یادشه
.....مگه میشه همچین دختر نازو خوشگلیو فراموش کرد؟
لوتی خندید و گفت : معلومه که نمیشه.
با هم خندیدیم ....صدای لوتی آرامش بخشه و من اینو از همون بار اولی که دیدمش فهمیدم.......دقیقا مثل خود لویی......اون کجاست؟.....داره چی کار میکنه؟..........چند بار با لیام و زین حرف زدم تا بتونم آدرس محل جدیدی که توش زندگی میکنرو پیدا کنم ولی اونا هم نمیدونستن......اون احمقا حتی اسم کسیو که لویی بچشو توی شیکمش داره هم نمیدونستن چه برسه به خونه ی اون طرف.....اون دوتا واقعا یه زوج احمقو تشکیل دادن...... اونا درست مکمل هم دیگن......از هر لحاظ که بگی.....دو تا خنگ....واو چه شود......حالم ازشون به هم میخوره بازم زین یه خورده بهتره.....لیام که اصلا به فکر لویی نبوده و نیست.....فقط و فقط به فکر اون بچه ی  حروم زادشه که چجوری به دنیاش بیاره.......هه......عوضی تر از اونم مگه داریم؟.........آره...خوب داریم و من آرزو میکنم که لویی گیر اون عوضی تره نیوفتاده باشه.
من واقعا نگران لوییم .....نمیدونم چی کار کنم.....چند بار به بیمارستان سر زدم تا ادرس اون کسیو که لویی ازش حاملستو بگیرم ولی اونا اطلاعاتی بهم ندادن....مثل همیشه یه مشک کس شر تحویلم دادن که " ما اطلاعات مریضامونو در اختیار غریبه ها نمیزاریم " تو روحشون.....یه مشت آشغال تشکیل گروه پرستاری دادن......واقعا که.
حدود پنج ماه دیگه عروسیه و من نمیدونم باید چی کار کنم.
از طرفی لوتی داداششو میخواد و از طرفی هم به جای این که خوشحال باشم که عروسیمه هر شب گریه میکنم چون نمیدونم لویی الان کجاستو تو چه وضعیتیه......اگه یه خورده.....فقط یه خورده با من لج بازی نمیکرد الان.....الان کنار هم بودیم و داشتیم با هم لباس نامزدیه منو لوتیو انتخاب میکردیم.
روی صورتم دست کشیدمو نفسمو با صدا بیرون دادم.
ل: هی.....نایل گوشیت داره زنگ میخوره بیا.
لبخند زدمو گفتم- مرسی خانومم.
ل: قابلی نداشت.
لوتی چشمک زدو رفت طبقه پایین.
- الو؟
ج: هی نایل.
- هی جان؟......سلام.
جان خندیدو گفت : یادی از ما نمیکنی رفیقققق.
جان، اون یکی از بهترین دوستای من بوده و هست البته بعد از لویی.....توی دنیا هیچ کس نمیتونه جای لوییو برای من پر کنه.....هیچ کس.
جان همیشه خوشحاله و من همین الان میتونم بگم که داره پشت گوشی از خوشحالی و شادی بال در میاره.
- جان......عروسی پنج ماه دیگست.
ج: مگه من برای عروسی زنگ زدم؟
- از تو بعید نیست.....خوب تو همیشه لاشخور بودیو هستی.....دکتر که نباید این قدر لاشخور باشه.
ج: اوه.....نایل من توی تمام این مدت داشتم تلافیه لاشخور بازیه تو توی دبیرستانو در میوردم.
با هم خندیدیم ولی اون سریع خندشو قطع کرد و جدی شد.
ج: ام......نایل تو لویی تاملینسونو میشناسی؟
با شنیدن اسمش قلبم وایساد......آرزو میکنم جان ازش خبری داشته باشه.
-آ....آره.....چ...چطور؟....ازش....خبر داری؟
ج: اوه......اره.....راستش....ام....اره ازش خبر دارم..........هوففف.....باید ببینمت.
- ح...حتما.....الان میام اونجا.
ج: منتظرم.
گوشیو قطع کردمو کتمو برداشتمو با سرعت رفتم طبقه ی پایین.
لوتی داشت میز ناهارو میچید.
لوتی نگاهی نگران به من کردو گفت: نایل حالت خوبه؟......با این سرعت کجا میری؟
سریع کفشمو پوشیدمو گفتم: زود میام.....تو ناهارتو بخور .
لوتی خندید و دست به سینه وایساد، یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت : چون زود میای اینو میگی؟
خندیدمو گفتم - خوب ممکنه طول بکشه.....باشه خانومی؟
لوتی لبخند زدو گفت : هر چی جناب هوران بفرمایند.
بغلش کردمو از خونه بیرون اومدم و سریع سوار ماشین شدم.
در عرض پنج دقیقه خودمو رسوندم به خونه ی جان.
ماشینو پارک کردم دم خونه و پیاده شدم.
بلافاصله بعد از در زدنم جان درو باز کرد.
با صدای لرزونی گفت: ه..هی...هی....چه زود اومدی. - میخوای برم دیر تر بیام؟
ج: ن..نن.نه..نه...بیا تو.
رفتم داخل و روی مبل نشستم.
ج: صب کن برات نوشیدنی بیارم.
چشمامو چرخوندمو گفتم - جان من نیومدم اینجا تا نوشیدنی بخورم......تو گفتی از لویی خبر داری.
جان کنارم نشست .
به راحتی میشد استرسو توی صورت و تمام حرکاتش دید.
این اون جانی نیست که من تا یکی دو هفته پیش میشناختم...اون انگاری....انگاری خیلی ترسیده.
فاک.......فاک....فاک....اون ترسیده.....خدای من ینی چه اتفاقی برای لویی افتاده؟
دیگه صبرم تموم شدو با داد گفتم- جان جون بکن.....میگی چی شده یا نه لعنتی.
با داد من جان از جاش پرید .
ج:ب...با...باشه....هوففففف.....ببین...ببین نایل.
دوباره داد زدمو گفتم - دارم میبینم جان...بگو.
ج: باشه.....فقط آروم تر.......هوففف....نایل، لویی توی وضعیت خوبی نیست......بزار یه جور دیگه بگم .....اون الان توی بدترین شرایطه.
اخم کردمو با گیجی گفتم- ینی....ینی چی؟....اصلا تو از کجا میدونی اون تو چه وضعیتیه......براش چه مشکلی پیش اومده؟
جان خم شد و ارنجشو روی زانوش گزاشت و دستاشو توی هم قفل کرد.
ج: ببین نایل......من گفته بودم که برای یکی خصوصی کار میکنم .
- خوب این چه ربطی به لویی داره؟...من نمیفهمم.
ج: خوب اون کسی که من براش کار میکنم کسیه که لویی ازش حاملست.
من گیج شدم..خوب....اون طوریی که  جان تعریف میکرد اون فرد ثروتمندیه....پس مشکل لویی چیه؟
دستمو بی جهت توی هوا تکون دادمو گفتم - نمیفهمم....نمیفهمم جان....خوب این چه ربطی به این داره که لویی توی وضعیت خوبی نیست....اون طوری که تو تعریف کردی.....اون ثروتمنده.
جان اخم کردو داد زد: فاک.....فاک نایل تو فقط پولو ملاک میدونی؟ نه؟.....ببین من دارم با کی حرف میزنم؟.....تو چطور دوستی هستی؟
جان از جاش بلند شدو به سمت پله ها حرکت کرد ولی قبل از اینکه بهشون برسه بلند شدمو یقشو گرفتمو کوبوندمش به دیوار.
داد زدمو گفتم - فاک.....فاک جان بهم میگی یا بزنم همین یه صورت قشنگم داری داغون کنم؟...هان؟....کدومو رو ترجیح میدی؟
جان دوباره داد زدو گفت: میخوای بدونی؟هان؟......لویی این قدر شرایطش وخیمه که نمیتونم توصیف کنم.....اگه خیلی مشتاقی بدونی، امشب باهام بیا تا بهت نشون بدم اوضاع بهترین دوستت چطوریه.....آقای به ظاهر دوست.
دستمو گرفتو از روی یقش کشید عقب.
عصبی دستمو لای موهام کشیدم.
ینی چی؟.......ینی این قدر حالش بده؟
با دستم صورتمو مالوندم و گفتم- کی میری؟
جان اخم کرده بود و با لحن جدیی گفت: یه ساعت دیگه.
- باشه.....میام.
روی مبل نشستمو به صفحه ی خاموش تلویزیون خیره شدم.
من چطور دوستی هستم؟......من چطور اجازه دادم که لویی بهترین دوستم از پیشم بره؟......چطور تونستم این قدر عوضی باشم و با این موضوع خیلی راحت کنار بیام؟
من واقعا یه عوضیم......حالا علاوه بر حس ناراحتی که داشتم حس گناهم بهم اضافه شده.
خدایا.....چرا این بدبختیا برای لویی تموم نمیشه.
چرا اون تا حالا توی زندگیش رنگ خوشبختی ندیده؟
....چرا یه آدم پست و عوضی باید این قدر ثروتمند باشه و یه آدم دوست داشتنی یا بهتره بگم یه فرشته باید وضع زندگیش این طوری باشه؟......چرا؟.....چرا؟
این یه ساعت برای من مثل یه سال گذشت و از این خوشحالم که فقط گذشت.
نمیدونم حال لویی چجوریه.....ولی امیدوارم اونطوری که من تصور میکنم نباشه.
با جان سوار ماشین شدیمو راه افتادیم.
توی راه بینمون سکوت بود.....یه سکوت غمگین و افتضاح.
شاید اگه فرد دیگه ایی بهم راجب لویی میگفتم این قدر نمیترسیدم........چون من جانو تاحالا این طوری ندیده بودم و این منو بیش از حد نگران میکنه.
بعد از ده دقیقه جلوی در بزرگی متوقف شدیم.
از بیرون پنجره به در نگاه کردم......باغ؟.....این جا باغه؟
خیلی آروم گفتم- باغ؟
جان بدون اینکه نگام کنه گفت: عمارت....اینجا عمارته.
حتی با دیدن دره اون عمارت میتونستم ترس و بدبختیو توی خودم احساس کنم........این جا وحشتناکه.....و من موندم لویی چطوری توی این عمارته به این وحشتناکی دوم آورده.
در باز شدو ماشین به سمت داخل حرکت کرد.
حدس میزنم عمارت وسط باغ قرار داره چون اگه غیر از این حالت بود باید تا الان دیده میشد.
باغ، بزرگ، سرد و تاریکه و من کم کم دارم از اینجا میترسم.
با توقف ماشین جان از ماشین پیاده شد و منم به دنبالش پیاده شدم .
جان اومد سمتم و منو برد وسط درختا.
-ج...جان؟.....اینجا کجاست؟
ج: مگه نمیخوای لوییو ببینی؟
خودمو بغل کردمو با سر حرفشو تایید کردم.
ج: پس همینجا وایسا تا برم بیارمش.
جان رفت و منو توی تاریکی رها کرد.
جان خیلی ریلکسه....انگاری صد بار اینجا اومده...و خوب اگه دوستیه هفت سالمون نبود من همین الان در میرفتم.
اینجا واقعا سرد و ترسناکه....و تاریکیش هم به ترسناک بودنش اضافه کرده.
الان حدود ده دقیقست من اینجام ولی خبری از جان نشده....نکنه اتفاقی براش افتاده؟
یا منو اسکول کرده؟
شاید همه ی اینا یه شوخیه مزخرف برای ترسوندن منه......صد در صد وگرنه دلیلی نداره جان این قدر مسخره رفتار کنه.
به سمت قسمت ماشین روی باغ حرکت کردم که با شنیدم صدای ناله و هق هق سر جام خشکم زد.
قطعا الان من توی یه فیلم ترسناک نیستم.
چشمامو بستم تا بتونم روی صدا بیشتر تمرکز کنم.
هر کی هست....دلم براش میسوزه انگاری خیلی صدمه دیده.
نکنه جان باشه؟.....ینی چی شده؟
به سمت صدا حرکت کردم و در نهایت به چیزی که حتی فکرشم نمیکردم رسیدم.
لویی.....اون لوییه؟.....اما چرا؟...چرا اون.....اون اینجا؟
هق هق میکرد انگاری یکی از عزیزاشو از دست داده.
زانوهاشو بغل کرده بودو پیشونیشو روی زانوش گزاشته بود.
اون خیلی صدمه دیده...
صداش زدم.
- لویی....لو..
گریش شدید تر شد.....خیلی شدید تر...
من نمیتونم لوییو این طوری ببینم.....هیچ وقت نمیتونم و نمیتونستم.....
من میدونم تمام این اتفاقا تقصیر منه اگه فقط.....فقط اون خط مسخررو دور قابلیت بارداری نمیکشیدم....آره تمام این اتفاقا تقصیر منه.
جلو رفتم و بغلش نشستم.
بغلش کردم و سرشو روی سینم گزاشتم.
گریه و هق هقش جاشو به فریاد زدن اسمم و زجه زدن داد.
اون خیلی شکسته طوری شکسته که میترسم از ترمیم زخم هاش.
میترسم زخم هاشو ترمیم کنم ولی دیگه اون لوییو نبینم.
به جاش یه فرد سنگدل و پستو ببینم.
کدوم عوضیی این بلارو سرش آورده؟.....هیچ کسی حق نداره به لوییه من.....به فرشته ی من صدمه بزنه....هیچ کس.
بعد از یه ربع شایدم بیشتر گریش قطع شد.
سرشو آوردم بالا و به تیله های آبی رنگش که حالا توی دریایی از خون جای گرفته بودن نگاه کردم.
- لویی.
توی چشماش اشک جمع شده بودن....اون این قدر گریه کرده که من میترسم همه ی آب بدنش تموم بشه.
لو: ن..نایل.......نایل..... دوباره شروع به گریه کردن کرد و من دوباره اونو توی آغوشم کشیدم.
نمیگم چرا گریه میکنه.....من اینجام تا فقط و فقط اونو ارومش کنم.....طوری ارومش کنم که دیگه گریه نکنه.
همون طوری که سرش روی سینم بود با صدای گرفته ی ناشی از گریه گفت: این..اینجا....اینجا چی کار میکنی؟
حلقه ی دستام دور بدن کوچیکش تنگ تر کردم.
 سرمو آوردم پایینو سرشو بوسیدم.
- به نظرت چی کار میکنم؟
لو: نمیدونم....چی کار میکنی؟
- اومدم کسیو که عاشقشم آروم کنم.
لو: مگه عاشق لوتی نیستی؟
-لویی....من گی نیستم....باور کن.
لویی خنده ی بیجونی کردو گفت: میدونم.....مرسی که اومدی خیلی بهت نیاز داشتم.
دم گوشش زمزمه کردم- من همیشه پیشتم......همیشه.
نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت توی بغلم بود ولی همین که آروم گرفت برای من کافیه، حتی باشه جونمم میدم تا اونو ارومش کنم .
- مرسی که هستی.....مرسی که همیشه کنارم بودی.
لو: توام بودی همین کارو میکردی.
- اره.
لویی از توی بغلم اومد بیرون.
با دستام صورتشو قاب گرفتمو پیشونیشو بوسیدم.
لویی خندیدو گفت: هر کی ندونه فک میکنه ما دو تا زوج عاشقیم.
- اون هر کیا باید خیلی خر باشن چون اگه ما دو تا زوج بودیم من لبتو میبوسیدم نه پیشونیتو.
لو:اره......دلم برات تنگ شده بود.
- لویی....بیا بریم...میخوام از اینجا ببرمت.
دوباره اشک به چشمای خوشگلش هجوم آورد .
 اب دهنشو قورت داد و با بغض گفت: نمیتونم.
- چرا؟؟
ه: چون من نمیزارم.
__________________
میدونم این قسمت چرت و پرت بود.....شما به روم نیارید. ......قسمت بعد جبران میکنم.....اساسیییییی ...منتظر جاهای باحال باشین😉😉
نظرو لایک فراموش نشه.😜

Rental Father  L.SWhere stories live. Discover now