part16

3.1K 333 41
                                    

صورتمو گرفت و لبشو به لبم چسبوند.
اخم غلیظی کرده بود..
اون داری چی کار میکنه؟
حدود ده ثانیه ی اول توی شوک کامل به سر بردم .
ولی قبل از این که بخوام به عقب هولش بدم خودش کنار کشید و برگشت.
ه: دنبالم بیا.
اون رفت و من موندم و شوکی که هری با بوسیدنم به جا گزاشت.
اون چرا این کارو کرد؟
شاید من خیلی توی اون لحظه جذاب شده بودم.
یا شاید هری داره خرم میکنه...
صد در صد هری داره خرم میکنه...
ولی من هیچ وقت گولشو نمیخورم.
واقعا با خودش چه فکری کرده؟
فک کرده...من بچم؟
ولی خوب لباش خیلی داغ بودن و اوه...فاک....اونا خیلی خوب بودن.....اههههههه.....چی دارم میگم؟
ه: نمیخوای بیایی؟
با صدای هری از جام پریدم.
- ترسوندیم.
ه: بیا دیگه.
اون خیلی عوضیه طوری رفتار میکنه که انگار من اونو به زور بوسیدم....عوضیه بیشعورررررررر.....
اون خودشو ان کرده؟...درواقع اون کسی که باید خودشو ان کنه منم نه اون .
چپ چپ نگاش کردمو جلوش حرکت کردم.
ه: چیه؟
ه: چرا جواب نمیدی؟
ه: بپیچ به چپ..
پیاده رویمون به یه دقیقه هم نرسید....و من واقعا محو منظره ی روبه رومون شدم.
هری نزدیکم شدو دم گوشم گفت : خوشت اومد؟
عقب کشیدمو گفتم- اره خیلی قشنگه.
ه: میدونستم خوشت میاد.
- خوب اره بایدم بدنی.
ه: چطور؟
- خوب تو حتما تاحالا صد نفرو....صب کن هزار نفرو آوردی اینجا و خوب همه ی اون هزار نفرم بهت گفتن اره خوشمون اومده.
ه: نه...من فقط تورو آوردم.
- باور کردم.
هری اخم کردو به سمت ویلای بزرگی که لبه دریاچه بود رفت و داخل شد.
چه منظره ایی بهتر از این؟
یه دریاچه ی بزرگو آروم .
کوه هایی که کمی از برف پوشیده شدن اون طرف دریاچه رو تزیین کردن.
این صحنرو باید نقاشی کشید.
اون ویلای کنار دریاچه و اون صاحب به درد نخوره دوست داشتنی و خطرناکشو هم باید از صفحه ی روزگار حذف کرد که گند زدن توی طبیعته به این قشنگی.
روی اسکله ی کوچیک چوبیه کنار دریاچه میشینم و زانوهامو بغل میکنم.
اینجا فوق‌العاده ست.
من نمیخوام از اینجا جم بخورم....هیچ وقت و هیچ وقت...
و هیچ وقت.
هوا تاریک شده...
اون قدر اینجا قشنگه که حتی برای یک ثانیه نمیتونم چشمامو ازش بگیرم.
ه: هی....سردت نیست؟
بدون این که نگاهش کنم اخم کردم.
اون باید بدونه که چه گوهی خورده...
صدای قدماشو که به سمتم میادو میشنوم.
پتویی رو که توی دستشه روی شونم میندازه.
خوب واقعا ممنونم داشتم یخ میزدم ولی بجای گفتن این جمله به گفتن - "ممنون" اکتفا کردم.
هری قهوه ی توی دستشو طرفم گرفت.
- نمیخورم.
ه: اخماتو باز کن.
- نمیخوام.
ه: اه.
قهورو ازش گرفتمو شروع به خوردن کردم.
هری یه تیشرت نازک پوشیده و من مطمئنم تا چند دقیقه ی دیگه کاملا یخ میزنه.
بعد از چند دقیقه صدای خوردن دندونای هریو به هم شنیدم.
دیدی گفتم....
خوب اون اگه فکر کرده که من میگم بیا کنارم تا با هم از پتو استفاده کنیم و گرم شیم....اشتباه کرده.
از جام بلند شدمو به سمت ویلا حرکت کردم.
هری سریع از جاش بلند شدو در ویلارو باز کرد.
اینجا بزرگه ولی نه زیاد.
ه: خستته؟
- نه.
هری سرشو خاروندو گفت : میخوای یه چیز درست کنم بخوری؟
- اره.
ه: باشه.
هری به سمت آشپزخونه رفت و منم دنبالش رفتم.
چند تا ظرفو برداشتو شروع به چیدنشون کرد.
ناگتارو سرخ کردو توی ظرف ریخت.
روی صندلی نشستمو چنگالمو توی یکی از ناگتا فرو کردم.
- اینا سالمن؟
ه: ینی چی؟
- تاریخ مصرف گذشته نباشن؟
ه: نه..
شروع به خوردن کردم ولی هری حتی یه لقمه هم نخورد و همش توی جاش ول میخورد.
ه: لویی......ام.....تو ازم ناراحتی؟
- نباشم؟
ه: ببخشید خوب.....من...من...کنترلمو از دست دادم...ببخشید.
- نباید دیگه از دستش بدی.
ه: ببخشید.
- حالا تو چرا ناراحتی؟
ه: چون باهام حرف نمیزنی.
- اوه....پس الان دارم اتوبوس هل میدم؟
ه: نه منظورم از این حرف زدنا نیست.
- چیه....منظورت اینه که باهات لاس بزنم؟...یا یه چیز توی همین مایع ها؟
ه: نه..نه..نه...
- اره...آره...آره....دقیقا منظورت همین بود هری.
هری از جاش بلند شدو سمت هال رفت.
فک کنم زیاده روی کردم.
خوب من کسی نیستم که برم از دلش دربیارم....اگه یه بار دیگه اومد ازم معذرت خواهی کنه...میبخشمش.
از جام بلند شدم.
روی مبلی که هری روش نشسته بود با فاصله نشستم.
بدون اینکه نگاش کنم گفتم - مرسی خوشمزه بود.
ه: خواهش میکنم....بازم ببخشید.
- خواهش میکنم.
ه: بخشیدی؟
لبخند زدمو نگاهش کردم و گفتم - اره.
ه: خسته ایی؟
- فک کنم اینو یه بار دیگه هم ازم پرسیدی.
ه: ام....خوب...ببخشید.
-هری تو کاری نکردی که معذرت خواهی کنی.
ه: اوپس....شرط میبندم تو خستته......نه؟
با پشت دست چشماشو مالوندو و گفت : اره....خیلی.
- خوب برو بخواب.
هری لبخند زدو گفت : نمیشه که مهمونمو همینجوری ول کنمو برم بخوابم.
- تو نگران مهمونت نباش اون هر وقت احساس خستگی کرد همینجا میتونه بخوابه.
ه: خوب میزبانم میتونه همینجا روی مبل بخوابه.
یه تای ابرومو بالا انداختمو گفتم - تو این تواناییو داری؟
ه: خب...خب اره چرا نداشته باشم؟
- خب تو از اول زندگیت روی تختایی از جنس طلا خوابیدی...نخوابیدی؟
هری اخم کردو روشو ازم گرفت و بعد به صفحه ی تلویزیون نگاه کرد .
ه: دیگه این حرفو نزن لویی.
یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم - چرا؟
ه: چون تو از زندگیه من خبر نداری.
- ینی زندگیت به غیر از خوش گذروندن و شنا کردن توی استخر پول بوده؟
ه: اره.
-باور کردم.
هری با صدای بغض داری گفت : ممنونم که باور کردی.
- اوهوم.
به صفحه ی تلویزیون خیره شدم و فکرم هر جایی هست به غیر از اون فیلم لعنتی که داره پخش میشه.
اون حتی نمیتونه یه شب روی تخت یکی دیگه بخوابه حالا چه برسه بخواد روی مبل بخوابه....هه....اون واقعا فکر کرده من باور کردم یا داره مسخرم میکنه؟
ولی طرز حرف زدنش که میگفت" واقعا باور کرده که باور کردم"....در نظرم هری خیلی ساده تر از اونیه که فکرشو بکنی و شاید خیلی خیلی خیلی ....احساسی تر......من فکر میکنم اون شکسته و زمانی که خورده شیشه هاش به هم چسبیدن اون یه آدم دیگه شده.
با صدای فین فینی که از طرف هری اومد رومو برگردوندم.
فاک.....اون داره گریه میکنه؟
من بازم مثل همیشه زیاده روی کردم.
من چه قدر میتونم پست باشم؟
اه....اه....اه....لعنتی.
بهش نزدیک تر شدمو بغلش کردم.
سرشو فرو کرد توی گردنم و شروع به گریه کردن کرد. - شششششش......من متاسفم ....میدونم خیلی زیاده روی کردم.....ببخشید.
هری میون گریه هاش و توی گردنم گفت : نه...ن..نه...من متاسفم که توی این همه مدت باهات بد رفتاری کردم.
سرشو از توی گردنم بیرون کشیدمو دو طرف صورتشو گرفتم.
توی چشمای سبز پر رنگش خیره شدم.
من چی میخواستم بگم؟......اه...اه اون چشما حافظه ی آدمو به کلی پاک میکنن....
فک کنم یه جمله برای دلداریش بود....آره...آره فک کنم....آهان...پیشونیمو به پیشونیش چسبوندمو گفتم - هی...هری اونا گذشتن.....تو نباید توی گذشته زندگی کنی.....بیا با هم فراموششون کنیم....باشه؟
هری با صدای گرفته ی ناشی از گریه گفت : ینی تو منو بخشیدی؟
-معلوم نیست؟
هری لبخند زد.
پیشونیشو بوسیدم که باعث شد هری منو محکم بغل کنه.
سرشو فرو کرده بود توی گردنم و عمیق نفس میکشید.
اینم جزو نقشس؟....اگه نقشس، خیلی نقشه ی زیبا و جذابیه، نقشه ایی که دوست دارم نقش اصلیه اون منو هری باشیم.
اون میتونه در یک آن هم روی اعصاب باشه و هم آرامش بخش.
ولی من خیلی وقته که قسمت روی اعصابشو ندیدم.
شاید واقعا کور شدم یا خودمو به کوری زدم یا واقعا چیزی برای دیده شدن وجود نداره.
بعد از حدود بیست دقیقه از بغلم اومد بیرون .
به پشتیه مبل تکیه دادو سرشو به پشت خم کرد و چشماشو بست.
اون خیلی شکسته به نظر میرسه.....یا شایدم من این طوری فکر میکنم.
هری بعد از چند دقیقه چشماشو باز کرد.
به جلو خم شدو ارنجشو روی زانوش گزاشتو دستاشو توی هم قفل کرد.
ه: چی میخوای بدونی؟
-شاید همه چیرو.....ولی اگه ناراحتت میکنه نگو....باشه؟ من نمیخوام ناراحت بشی.
ه: من موقعی که شش سالم بود صاحب یه خونواده ی عالی بودم...یه پدر خوب ، یه مادر خوب.......و یه خواهر خوب.
ما خوشحال بودیم با این که وضع مالیه زیاد خوبی نداشتیم.
هری لبخند زدو ادامه داد: هر یکشنبه ها میرفتیم بیرون و خوش میگذرونیدم.
یه بارم یادمه که من و جما همه ی ساندویچ هایی رو که مامانم برای بیرون درست کرده بودو خوردیم.
لبخند از روی لبش محو شدو جاشو به یه اخم غلیظ داد.
تا این که.....بابام توی یه تصادف کشته شد.
من اون موقع هفت سالم بیشتر نبود و جما هم چهارده سال داشت.
اوضاع خونه بد شد و اومدن لوکاس به خونه این وضعو بدو بدتر کرد.
لوکاس، اون عاشق مامانم و پسر خودش بود .
لوکاس خوب بود ولی از شیطان سفتیه پسرش دوک خبر نداشت.
دوک آدم کثیفی بود و من و جما و حتی مادرم همون بار اول اینو فهمیدیم.
اون تا لنگ ظهر میخوابید و شب ها هم تا چهار صبح بار و پارتی بود .
اصلا میدیدی بعضی موقع ها تا چهار روز خونه نمیومد.....من کاری به کارش نداشتم ولی اون خیلی کارا باهام داشت....
مامانمو لوکاس برای تفریح به فرانسه رفتن و خیلی جالب شد وقتی که اونا منو جمارو به دست دوک سپردن.....دو روز اول خوب بود تا...تا...اون شب
هری با دستاش صورتشو پوشوند و شروع به گریه کردن کرد.
پشتشو مالوندمو گفتم: هری اون شب چه اتفاقی افتاد؟
هری صداشو بالا بردو گفت: اون شب اون عوضی با دوتا از دوستای آشغالش به من تجاوز کرد.
هری دوباره شروع به گریه کردن کرد .
بغلش کردمو سرشو روی سینم گزاشتم.
لباسمو چنگ زدو گریش شدید تر شد .
خودمو به عقبوجلو تکون دادم تا ارومش کنم.
این قدر این کارو ادامه دادم تا توی بغلم آروم شد.
هری خیلی آروم گفت : اون خیلی درد داشت لویی....خیلی درد داشت.
سرمو روی سرش گزاشتمو گفتم - اون ماجرا تموم شده هری.......ناراحت نباش اون دیگه نیست.....من بهت قول میدم دیگه تا آخر عمرت نمیبینیش....هرگز......هرگز....هرگز...
ه: میدونی بدتر از اون چی بود؟
- چی بود هری ؟....چی بود؟
ه: اینکه هیچ وقت هیچ کس حتی جما هم نفهمید.
اون دوباره گریه کرد و صورتشو به سینم چسبوند .
ه: اون منو میزد....اون خیلی بیرحم بود.
- شششششششش......تموم شد.....تو الان توی بغل منی....فهمیدی؟....توی بغل من....تو الان یه پسره قوی و جذاب هستی.....باید به این افتخار کنی....باور کن.
ه: جدی؟
- اره...جدی.
موهاشو از توی صورتش کنار زدمو پیشونیشو بوسیدم.
هری لبشو گاز گرفتو گفت: تکرارش کن....خواهش میکنم.
پیشونیشو بوسیدم زیاد و طولانی.
سرشو بلند کردو توی چشمام نگاه کرد.
ه: تو خوبی لویی خیلی خوبی.
و من دوباره توی چشمای سبزش گم شدم.....اونا فوق العادن....فوق العاده تر از هر چیزی حتی خود رنگ سبز.
هری سرشو انداخت پایین و با مظلوم ترین حالت ممکن گفت : میشه امشب کنارم بمونی؟...من..من...
سرمو خم کردم تا بتونم قیافشو ببینم.
- باشه.
هری سریع سرشو بالا اوردو بهم لبخند زد.
لبخندی که زد باعث شد ته دلم خالی بشه.
اون فوق العاده بود...فوق العاده....
انگشتمو توی چال لپش فرو کردم.
خندیدمو گفتم - هی تو چال داری.
ه: به نظرت قشنگن؟
- خیلی.
هری دوباره سرشو روی سینم گزاشت.
دستمو لای موهاش بردمو باهاشون بازی کردم.
واقعا موهاش نرمن....اون عالیه و بهترین آدمی که روی زمین دیدم.....شاید اصلا این خود هری نباشه....شاید یه داداش دوقلو داشته باشه.... با خوردن نفس های منظمش به سینم فهمیدم خوابش برده.....چشمای پف کردش نیمه بازه و دهنشم تقریبا بازه .....این پسره جذابی که سرشو گزاشته روی سینم و به ناز ترین حالت ممکن خوابیده از هری استایلز خیلی فاصله داره....خیلی خیلی خیلی زیاد شاید هزاران مایل بر ساعت و شایدم بیشتر از اون.
سرمو به پشتیه مبل تکیه دادمو چشمامو بستم .
تقریبا خواب بودم که احساس کردم سنگینیه سر هری از روی قفسه ی سینم برداشته شد و بعد از چند ثانیه دستی زیر کمرم و زیر پاهامو گرفت و بلندم کرد.
اون قدر خسته هستم که نتونم چشمامو باز کنم.
بعد از چند ثانیه روی یه چیز نرم که صد در صد تخته گزاشته شدم.
هری داره چی کار میکنه؟
اون چرا این کارو کرد؟.....مگه خسته نبود؟
البته خوب کاری کرد چون واقعا جام نارحت بود و گردنم داشت میشکست.
توی فکر بودم که احساس کردم دوتا دست دور کمرم حلقه شد و منو به سمت خودش کشید.
هری خیلی داره احساسی برخورد میکنه....اون چشه؟
شاید دلش بغل میخواد ولی اخه من که بغلش کرده بودم ....شاید جاش نارحت بود....
نه این که بدم بیاد ولی..
آخه. ..آخه این طور بغل کردنا مال زوجای عاشقه.. ینی منو هری میتونیم یه روزی یه زوجو تشکیل بدیم؟
اون قدر خوابم میاد که بدنم حتی به کار هری واکنش نشون نداد و من واقعا خوشحالم که هری نفهمید من تقریبا بیدارم.
هری کنار گوشم زمزمه کرد : شب بخیر .....فرشته ی من.
اینو گفتو گردنمو بوسید .
گردنمو بوسید؟
خدای من...وات د هل ؟.....اون داره زیاده روی میکنه.
اون اصلا چرا این کارارو میکنه؟....
میخوام بلند شم ولی خوابم میاد پس بهتره فردا باهاش تصفیه کنم.
به دو ثانیه نکشید که توی بغل هری خوابم برد....
تو میتونی تا آخر عمرت به عالی ترین خواب دنیا فرو بری ...
.
.
...البته به شرطی که توی بغل فردی به نام هری استایلز باشی.

_____________________

بچه ها میدونم فک میکنین لویی داره خیلی احمقانه و ساده رفتار میکنه.....ولی اینطوری نیست.
جلو تر موضوع اصلی معلوم میشه👍

Rental Father  L.SWhere stories live. Discover now