"جان"
الان حدود پنج روز میگزره ولی لویی هنوز به هوش نیومده.....اون خیلی ضعیفه و من نمیدونم بالاخره به هوش میاد یا نه.
اون موقعی که لوک لوییو با لباسا و قیافه ی خونی آورد من تازه به معصوم بودن لویی پی بردم.
اون فرق داره با تمام کسایی که هری به کشتنشون داده.....اون پاک و معصومه من نمیدونم هری موقعی که بفهمه لویی باکرست چه واکنشی نشون میده و من فقط تلاش میکنم که نفهمه.
هری غیر قابل پیشبینیه و همینشه که منو میترسونه.
از اون روز به بعد نایل مدام به من زنگ میزد و حال لوییو میپرسید.....و من مجبور بودم دروغ بگم که حالش خوبه.
از روز چهارم به بعد نایل دیگه زنگ نزد و هر چیم بهش زنگ میزنم جواب نمیده.....من واقعا نگرانشم ولی خوب شاید مشغول راستو ریس کردن مراسم عروسیه...ولی کی با این وضع میتونه عروسی بگیره؟
توی فکر بودم که با صدای النور به خودم اومدم.
النور بالای سر لویی بودو طرفش خم شده بود.
ج: جان.....جان.....اون به هوش اومد.
سریع از جام بلند شدمو طرفش رفتم.
اون بیحاله اون قدری که به زور چشماشو باز نگه داشته.
- هی.....پسر حالت چطوره؟
جواب داد ولی به خواطر دستگاه اکسیژنی که روی دهنش بود صداش خفه شد.
دستشو بالا اوردو خواست ماسکو برداره که سریع دستشو گرفتم.
- توبه اون نیاز داری لویی.
با سرش حرفمو تایید کرد و بعد با اشاره گفت تشنشه.
- نه لویی تو نمیتونی آب بخوری....الان نه، بهت سرم وصله....پس کم کم تشنگیت رفع میشه.
با چشمایی که ازم التماس میکردن بهم نگاه کرد.
ج: اون طوری نگام نکن لویی.....تو تازه عمل شدی و من نمیخوام مشکلی برات پیش بیاد.
اخماش رفت تو هم و من یادم اومد که هنوز بهش نگفتم برای چی اصلا نباید آب بخوره.....یا برای چی عمل شده.
سرمو انداختم پایین و گفتم - متاسفم لویی....بچه مرد.
دستشو روی شیکمش کشید و من میتونم لرزش دستشو احساس کنم.
برای چند ثانیه چشماشو بست.
- ما میریم....توام بهتره استراحت کنی.
دست النورو گرفتمو از اتاق بیرون اومدیم.
به پشت در تکیه دادمو النورم جلوم وایساد.
النور با نگرانی بهم نگاه کردو گفت: به نظرت خوب میشه؟
با دستام صورتمو مالوندمو گفتم - امیدوارم.....فقط امیدوارم.
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد.
چند دقیقه توی همون حالت موندیم که صدای فریاد لویی از اتاق بلند شد.
با سرعت درو باز کردمو و با صحنه ی وحشتناکی روبه رو شدم.
لویی دلشو گرفتو بودو داشت خون بالا میاورد. .
به سمتش دویدم و داد زدم.
- فا...فاک...فاک...چی کار کردی؟...چرا این طوری شدی؟
لویی از پشت افتاد روی تخت و من میتونم حس کنم به خواطر این کشش بخیه هاش پاره شد و این وضعو بدتر کرد.
چشمای لویی نیمه باز بود و رنگش پریده بود.
خدای من....خدای من....
محکم زدم به صورتش و گفتم- فاک...لویی..لو....صدامو میشنوی؟
بعد از چند ثانیه چشماش به طور کامل بسته شد.
- النور برو...برو تامو صدا کن....زود باش.
النور سریع دوید و از اتاق خارج شد.
لویی اصلا حالش خوب نیست و من میترسم اونو از دست بدم.
_____
YOU ARE READING
Rental Father L.S
Fanfictionپول....پول....پول....همه چیز بر مبنای پول . شهرت، درمان، خوشبختی، آسایش، امنیت، رفتار، قضاوت، محبت، غم، شادی، کمک، صبر، عجله، چشم پوشی، خطا، درست، غلط..........و حتی........تحصیلات. پس میتونم این دو خطو توی نصف خط خلاصش کنم. زندگی بر مبنای پول.....آ...