""هری""
چشمامو باز کردم....سرم خیلی درد میکنه.
با به یاد آوردن اتفاقایی که برای لویی افتاد سریع از جام بلند شدم.
سرگیجه هامو نادیده گرفتمو به سمت درمانگاه دویدم.
درو باز کردم.
اتاق پر از خالیه و این منو بیش از حد میترسونه.
سرگیجم بیشتر از حد شده و هر لحظه ممکنه پخشه زمین بشم.
زیر لب زمزمه میکنم-لویی......لوییی......لویییییییی.....لویی کجاست؟مغزم نمیتونه هیچیو درک کنه.....تمامه تصویر های اطرافم تاره و من فقط میتونم حس کنم که یه چیزی جلومه.
ج: هری چرا از جات پا شدی؟
زیر لب زمزمه میکنم - لویی....لویی.....لویی...مثل دیونه ها اسمشو زمزمه میکنمو به سمته اتاقش میرم درشو باز میکنم و فقط میتونم حس کنم که نیست...
ج: هری تو حالت خوب نیست بهتره بری استراحت کنی.
طرفش میچرخمو میگم - لویی.....لویی کجاست ؟
شونه هاشو میگرمو تکونش میدم ولی هیچ جوابی نمیشنوم.از کنارش رد میشمو به سمته پله ها میرم ولی پام روی اولین پله لیز میخوره و از پله ها پرت میشم پایین.
سرمو تکون میدم تا از تاریه چشمام کم بشه ولی نه تنها خوب نمیشه بلکه بدترم میشه و علاوه بر تصاویر صدا ها هم برام گنگ و نامفهوم شدن.شقیقمو فشار میدم.....احساسه خیسیی روی انگشتام میکنم و جلوم میگیرم تا ببینم اون ماده ی خیسه روی انگشتام چیه.....دقتمو بیشتر میکنم و حالا میتونم سرخیه خونو روی انگشتام تشخیص بدم.......جان جلومه و شونه هامو گرفته و آروم تکونم میده.
ج: هری.....هری.....حالت خوبه؟.....به من نگاه کن.گیج به اطرافم نگاه کردمو و دنباله یه چیزه گمشده گشتم و اون گمشده کسی نیست به جز.....لویی...
لوییه من گم شده....یا من خودمو گم کردم؟
دستشو پس زدمو بلند شدمو ولی دوباره روی زمین افتادمو ناله کردم.
با چشمای خیسم به تصویره تاری که از جان دارم نگاه کردمو گفتم - لویی......جان......لویی......کجاست؟
جان سرشو پایین انداختو اروم گفت : اون رفت هری.
داد زدمو گفتم - چی؟؟؟؟...چ...چ...چرا؟....کی....کی......رفت؟
ج: دیروز.اشکایی که توی چشمام جمع شده و گاه گاه روی گونم میریزه دیدمو از اینی که هست تار تر کرده.
دستامو لای موهام کردمو از ته کشیدمشونو با تمامه توانم هق هق کردم.
جان منو توی بغلش کشیدو گفت : شششششششش........هری....اروم باش.....ما...ما میتونیم درستش کنیم...باشه؟
ولی حرفای جان حتی یه ذره هم ارومم نکرد و بدتر کاری کرد که عصبانی بشم........چطور زندگیم میخواد درست بشه وقتی فرشته ی نجاتم ترکم کرده....چطوری؟دستامو روی سینش گزاشتمو به عقب هلش دادمو از جام بلند شدمو با کمکه میله ها خودمو به اتاقم رسوندم و به جان که داد میزد تا صبر کنم توجهی نکردم.
YOU ARE READING
Rental Father L.S
Fanfictionپول....پول....پول....همه چیز بر مبنای پول . شهرت، درمان، خوشبختی، آسایش، امنیت، رفتار، قضاوت، محبت، غم، شادی، کمک، صبر، عجله، چشم پوشی، خطا، درست، غلط..........و حتی........تحصیلات. پس میتونم این دو خطو توی نصف خط خلاصش کنم. زندگی بر مبنای پول.....آ...