9

7.3K 839 362
                                    


اون به سرعت از پله ها رفت بالا، در دستشویی رو باز کرد و سبد رخت هاشون رو برداشت. اون لباسای کثیف لویی رو برداشت و انداختشون تو سبد و یکی از حوله های لویی رو برداشت تا بندازتش تو خشک کن پس وقتی اون از حموم بیاد بیرون حوله ش گرمه. اون لباسای لویی رو چپوند تو ماشین لباسشویی و حوله رو هم تو خشک کن و منتظر موند. اون به خشک کن تکیه داد و شروع کرد به گریه کردن.

وقتی لویی از حموم بیرون اومد، حوله نرم سفیدش روبرداشت و حس کرد گرمه، و دید که لباسای کثیفش رو زمین نیستن. به جاش شلوارای تمیزش رو دید که به طور منظم روی اپن تا شده و لویی میدونه هری داره سعی میکنه ازش نگهداری کنه. این راه اون برای معذرت خواهیه. اون حوله گرم رو نزدیک بدنش بغل کرد و لباس پوشید. وقتی رفت تو اتاق خواب دید که هری ملاحفه های جدید گذاشته که مطمعنه اونام تمیز و شسته شده ان.

"متاسفم" هری با ملایمت گفت. "میدونم وقتی میای رو تخت دوست داری ملاحفه گرم باشه."

"ساعت هنوز هشته."

"اوه" هری با ناراحتی گفت و به ساعت یه نگاه انداخت. "من متاسفم، فقط میخواستم کمک کنم."

"میدونم. مهم اینه انجام دادی که همین کافیه."

"چیز دیگه ای لازم داری؟ الان دارم رختارو میشورم. یکم چایی میخوای؟" هری با امیدواری گفت.

"چایی خوبه."

"باشه، الان."

لویی توی ملاحفه گرم پیچید و چشم هاش رو محکم بست.

~

"من شدیدا میخواستم با اون روی مبل دراز بکشم، دستامو دورش حلقه کنم و بخوابم. بدون داشتن سکس، مثل بعضی فیلما. فقط باهم بخوابیم، به معصومانه ترین شکل." – جان گرین

"جیکی، چی شده؟" لویی پرسید، سرشو از رو تخت برگردوند و پسرش رو بین در دید.

"خواب بد دیدم" جیک گفت، فین فین کرد.

"بیا اینجا عسلم. امشب میتونی با من بمونی." لویی گفت. جیک اومد رو تخت و لویی بغلش کرد. "ددی ازت محافظت میکنه. کابوست چی بود؟"

"پاپا دیگه اینجا زندگی نمیکرد. اون خداحافظی کرد و هیچوقت برنگشت." جیک دوباره بغض کرد.

"اوه، عزیزم، این اتفاق نمیفته. پاپا هیچوقت قرار نیست ترکمون کنه، باشه؟ اون همیشه اینجا میمونه و دوستت خواهد داشت، باشه؟" لویی با ملایمت گفت، چندتا از موهای فرش رو از صورتش کنار زد.

"قول؟" جیک به آرومی پرسید.

"آره عشق، قول. یالا، سعی کن بخوابی" لویی دلگرمی داد، پیشونیش رو بوسید.

"ددی؟" جیک پرسید.

"چیه عزیزم؟"

"چرا تو و پاپا دیگه رو یه تخت نمیخوابین؟"

This House No Longer Feels Like Home (Persian Translation)Where stories live. Discover now