15

7.4K 815 148
                                    

اونا با دست های قفل شده تو هم وارد خونه ی پنکیکی شدن و هری میز گوشه ی رستوران که کنار پنجره بود رو خواست. همون میزی که سال ها پیش روش نشسته بودن. لویی میخواست به خاطر این که همچین جزئیات کوچیکی یادشه عاشقانه باهاش حرف بزنه.

وقتی سرجاشون نشستن، هری دوتا دست های لویی رو گرفت و مثل دیوونه ها بهش لبخند زد. لویی به ارومی سرخ شد، دستش رو فشار داد و بهش لبخند زد.

"سلام عشق" لویی به نرمی گفت.

"سلام عزیزم" هری جواب داد و چال های لپش عمیق فرو رفتن. قبل از این که بتونن بیشتر از اون پیش برن، یکی از پیشخدمت های زن به سمتشون اومد و به طرز نفرت انگیزی ادامس میجویید. لویی با خودش فکر کرد این راه خوبی برای گرفتن انعام نیست.

"چی میتونم براتون بیارم؟" پیشخدمت پرسید، حتی با وجود لحن بی ادبانش لبخند مودبانه ی هری سرجاش موند.

"دوتا فنجون چایی، لطفا. و من پنکیک بادوم زمینی موزی و یه تیکه بیکن میخوام، و اون هم پنکیک سیب با میوه های تازه. ممنون" هری به سادگی سفارش داد و نفس لویی برید، از این که سفارش دقیقِ قرار اولشون رو یادشه شوکه شده بود. پیشخدمت رفت و هری با لبخندی که هنوز روی صورتش بود به سمت لویی برگشت.

"همش یادته" لویی گفت.

"البته. درواقع بهترین قرار اولی بود که تاحالا داشتم. اون روز رو خیلی خوب یادمه. یادمه وقتی بیدار شدم اب دهنت روی سینم میریخت و موهات تو 14 جهت مختلف بهم ریخته بود، و خدایا_ بوی دهنت وحشتناک بود. و بعدش من عطسه کردم و تو هم جوری که انگار اب دماغم میتونست سریع بکشتت از خواب پریدی. و قبل از این که چیز معنی داری بگی من رو توی اون بوسه ای که مزه ی حیوون مرده میداد کشیدی و راجبع این که انقدر گشنه ای که میتونی دیکم رو بخوری غر زدی. من برات توضیح دادم که اگر این کار رو بکنی دیگه نمیتونیم باهم دیگه سکس داشته باشیم و تو چشم هات رو چرخوندی و بهم گفتی 'نکته ی فنی ای بود' و از جات بلند شدی و به سمت حموم رفتی، و اون کون خوشگلت با هر قدم میلرزید"

"هری" لبخند لویی انقدر بزرگ بود که با خودش فکر کرد صورتش ممکنه پاره شه. "خدایا، نمیتونم باورت کنم. خیلی احمقی"

"میدونم خودت هم خاطره های عاشقانه داری عزیزم" هری نیشخند زد.

"اره درسته. فقط تحت تاثیر قرار گرفتم. فکر نمیکردم تمام اون جزئیات مهم باشه" لویی اروم گفت.

"همش مهمه. تمام اون جزئیات کوچولو بودن که باعث شدن عاشقت بشم. حتی بوی دهن وحشتناکت تو صبح و طوری که وقتی شب اول رو باهم گذروندیم اب دهنت سینم رو چسبناک کرد. ما از همون اول که همه چی رو شروع کردیم خیلی باهم راحت بودیم و من میدونستم که این کم یابه و باید یه چیز خاص باشه"

"هِی، تو هم خیلی بی نقص نبودی. یادمه وقتی موهات تو دهنم بود از خواب بیدار شدم و بدن درازت تقریبا کل تختمون رو گرفته بود" لویی لب و لوچش رو اویزون کرد. "و نذار راجبع خر و پف های وحشتناکت حرف بزنم"

"ولی هنوز هم باهام ازدواج کردی" هری با جدیت گفت.

"اره، کردم" لویی با احتیاط گفت و از این که لحظه رو خراب کنه میترسید. "انقدر خوب ازم درخواست کردی که نمیتونستم نه بگم"

"چون عاشقم بودی" هری جواب داد.

"عاشقت هستم" لویی تصحیحش کرد. "چون عاشقتم. هیچ وقت دست نکشیدم"

هری در جواب لبخند زد، و جوون تر و ریلکس تر به نظر میرسید. اون یکم مسن تر شده. موهای شقیقه هاش خاکستری شده بودن و گوشه ی چشم هاش خط های چروک افتاده بود. ولی چشم هاش هنوز همون درخشش رو داشتن، همون نگاه متین و پر ارمش که لویی رو ذوب میکرد، و اون برق چشم هاش هنوز از بین نرفته بود.

"یادته قرار اولمون چه قدر خندیدیم؟ حتی چیز خنده داری هم نبود ولی زوج پیر بغل دستمون بهمون نگاه های بد مینداختن" هری با یاداوری خاطره خندید.

"تو داشتی جوک های وحشتناکی برام تعریف میکردی، اِچ!" لویی ریز ریز خندید. "انقدر افتضاح بودن که نمیتونستم جلوی خندم رو بگیرم. هرچند باید اعتراف کنم جوک هات الان هم خیلی پیشرفت نکردن"

"هِی" هری لب و لوچش رو اویزون کرد. "به نظر جاشوا و جیک خنده دارن"

"خودت میدونی، جاشوا به همه چی میخنده. حتی وقتی من جارو برقی میکشم" لویی با شیفتگی چشم هاش رو چرخوند.

"ولی وقت هایی که میخنده خیلی بامزه ست" هری لبخند زد. "یادمه جیک وقتی همسن جاشوا بود خیلی جدی بود. اصلا نمیتونستم کاری کنم که بخنده"

"فقط به نظرش تو بامزه نبودی چون همیشه با من میخندید" لویی نیشخند زد. "ددیش رو خیلی دوست داره"

"میبینم که بیشتر از پاپاش" هری لب و لوچش رو اویزون کرد.

"ولی الان دوستت داره" لویی شونه هاش رو بالا انداخت. "پاپای سوپرمنش رو خیلی دوست داره. همیشه به دوست هاش میگه که پدرش سوپرمنه. خیلی بهش افتخار میکنه"

"واقعا؟" هری یه لبخند بزرگ زد.

"اره، حتی با وجود همه ی این جریانات" لویی گفت "حتی با وجود این که هیچ وقت پیشش نبودی"

برای یه لحظه طولانی سکوت برقرار شد، ولی هیچ کدوم از اونا چیزی برای گفتن نداشتن تا این که غذاشون جلوشون گذاشته شد. اون ها توی سکوت غذا خوردن ولی هری هنوز دست لویی رو نگه داشته بود.

"پنکیکت چطوره؟" هری بالاخره پرسید و انگشت شصتش رو روی دست لویی میکشید.

"به خوبی 20 سال پیش" لویی گفت "به هرحال بابت این ممنونم. داره بهم خوش میگذره"

"میدونم چیز زیادی نیست" هری احمقانه گفت. "ولی فقط میخواستم بدونی من همه چیز رو یادمه، تمام خاطرات کوچیکی که باهم دیگه ساختیم. یادمه لوکاس برای یه مدت طولانی لو صدات میکرد چون همیشه میشنید که من اینطوری صدات میکنم، و یادمه سوفیا تا زمانی که براش لالایی نمیخوندی خوابش نمیبرد، و یادمه وقتی گابریلا رو حامله بودی ویار نوتلا با تیکه های اواکادو داشتی. میدونم باهم دیگه خیلی چیزها رو گذروندیم و به جز کار اشتباهی که کردم دلم نمیخواد هیچ چیزی رو عوض کنم. من خیلی وحشتناک گند زدم، ولی الان اینجام. همیشه همینجا میمونم و تاابد از تو و خانوادمون محافظت میکنم" هری با صدای لرزون گفت.

"هری" لویی نفس کشید. "بیا راجبعش حرف نزنیم. نمیخوام بقیه زندگیمون دور سرمون بچرخه. فقط میخوام به اینده نگاه کنیم، باشه؟"

"اره. باشه، باشه. متاسفم" هری گفت.

"این که همه اون چیزها یادته رو دوست دارم" لویی با شیفتگی لبخند زد.

"برام مهمن"

بعد از این که به جای شامشون صبحونه خوردن، هری لویی رو به سمت ماشین برد و وقتی نشستن به نرمی بوسیدش. لویی یکی از دست هاش رو روی رون پاش گذاشت و بهش لبخند زد.

"واقعا زمان خوبی داشتم. خوشحالم که این کار رو کردیم" لویی به ارومی گفت.

"اره، منم همینطور عزیزم. از اونجایی که بچه ها خونه نیستن با خودم فکر کردم بهتره بریم خونه و یکم ریلکس کنیم" هری با صدای اروم پیشنهاد داد.

"اره، اره. خوب به نظر میاد" لویی جواب داد و یکم کلماتش رو میکشید. اون هری رو از تمام راه های ممکن فقط برای خودش میخواست. "خونه"

*****

خاک تو سر های کیوت :')

ببخشید بابت اپدیت دیر ولی یه چیزی رو باید روشن کنم. من بهتون حق میدم وقتی داستانی که دوست دارید دیر اپدیت میشه یکم ناراحت میشید ولی تا حالا به این فکر کردید ما هم زندگی داریم؟ تابستونه شاید من 100 تا کلاس نوشتم سرم شلوغه دلم میخواد مسافرت برم مهمونی بگیرم و اخرین چیزی که بهش فکر میکنم همین ترجمه هاست. شماها ارث پدرتون رو از ما طلب کار نیستید که میاید کامنت میذارید "ریدم دهنت اپدیت کن دیگه" , "پس چرا اپدیت نمیکنی اه"

البته این کامنت ها در مورد همه صدق نمیکنه خیلی ها هم هستن مودبانه کامنت میذارن منم کاری با اون دسته ندارم ولی همین الان دارم میگم یه بار دیگه همچین کامنت هایی ببینم خیلی ریلکس بلاک میکنم برام هم مهم نیست شوخی بوده یا متاسفید

و مرسی از کس هایی که حمایت میکنن و برخلاف بعضی ها تربیت و شعور دارن❤ بازم میگم این حرف هایی که زدم در مورد همه نیست.

ببخشید انقدر حرف زدم ولی مهم بود. ووت و کامنت هم یادتون نره فقط دو چپتر از داستان مونده و تا قبل از مهر هم چپتر اخر گذاشته میشه ❤ ~B

This House No Longer Feels Like Home (Persian Translation)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang