12

7.7K 851 195
                                    

تو راه خونه، تو یه سکوت راحت نشسته بودن و دست هاشون بهم دیگه قفل شده بود. هری همش به لویی نگاه میکرد، نگاهش رو می دزدید و به نرمی بهش لبخند میزد و دستش رو فشار میداد.

وقتی به خونشون که خالی بود برگشتن، لویی با یه لبخند اروم دست های هری رو نگه داشته بود و لب هاش رو گاز میگرفت.

"میخوای بریم طبقه بالا؟" لویی به ارومی پرسید و هری خم شد تا اروم و نرم لب هاش رو ببوسه.

"تاحالا نه گفتم؟"

لویی اون رو به طبقه ی بالا و به سمت اتاقشون برد و دوتاشون رو روی تخت نشوند، اروم هری رو بوسید و لبخند زد.

"دفعه اولمون رو یادته؟" لویی توی سکوت اتاق زمزمه کرد.

"هیچ وقت فراموش نمیکنم" هری هم زمزمه کرد. "یکی از شگفت انگیزترین روزهای زندگیم. ما همیشه باهم خیلی خوب بودیم"

"قطعا" لویی یه لبخند دندون نما زد. "ما همه این کارها رو باهم کردیم. فکر نمیکنم چیزی مونده باشه که امتحان نکرده باشیم"

"اره، حدس میزنم احتمالا درست میگی"

"این... ناراحتت میکنه؟ این که یه جورایی دیگه چیز جدیدی برای امتحان کردن نداریم؟" لویی اروم پرسید.

"هیچ وقت. هر دفعه که باهاتم مثل دفعه ی اول میمونه عزیزم. همیشه همین حس رو برام داره، مهم نیست که چجوریه. تو همه چیز منی و اره... امتحان کردن چیزهای جدید باحال بود ولی الان من همه چیز رو راجبعت میدونم. هیچ کس دیگه ای نمیتونه این حرف رو بزنه، لو. من دقیقا میدونم تو از چی خوشت میاد و از چی بدت میاد، چی باعث میشه بلرزی و چی باعث میشه که عضلاتت منقبض شه. من عاشق اینم که همه ی این ها رو بدونم و انقدر بهت نزدیک باشم. ما همه این ها رو باهم انجام دادیم و هیچی این رو عوض نمیکنه"

"هری" لویی نفس کشید، خودش رو روی پای هری انداخت و محکم بوسیدش. "دوستت دارم، دوستت دارم"

"خدایا عزیزم، خیلی دوستت دارم" هری روی لب هاش گفت. "اوه، دوستت دارم"

لویی تا الان این رو نگفته بود، ولی الان گفته و تموم شده بود و قفسه ی سینش حس سبک تری داشت. هری لویی رو محکم تر به خودش چسبوند، اون رو بوسید و زبون هاشون تو جهت های مختلف بهم پیچ میخوردن. لویی دکمه های پیرهن هری رو باز کرد و همونطور که لب پایینش رو گاز میگرفت، پیرهنش رو از روی شونه هاش پایین کشید و دراورد. هری هم همینکار رو با لویی کرد و در عرض چند دقیقه هر دو لخت بودن.

"هری" لویی اه کشید و دست هاش رو تو فرهای هری فرو کرد.

"حواسم بهت هست عزیزم" هری بهش قول داد و تا پایین گردنش رو میبوسید. "همیشه حواسم بهت بوده"

هری سر یکی از سینه های لویی رو ساک زد، اروم گازش میگرفت و این یه ناله ی بلند از لویی بیرون کشید. اون همیشه سینه های حساسی داشت، ولی با هر حاملگی بدتر میشدن و هری این رو میپرستید.

This House No Longer Feels Like Home (Persian Translation)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora