صبح زوده، انقدر زود که خورشید هنوز تقریبا طلوع کرده، اما هری نمیتونه همینطور اينجا دراز بکشه، پس از جاش بلند شد تا صبحونه درست کنه. ماه ها میشه که صبحونه درست نکرده، و مطمعنه که بچه ها هم دلشون تنگ شده. اون همیشه صبحونه معروفش رو یعنی پنکیک و شکلات چیپسی با یکمی نوتلا که داخلش پنهون شده و با توت فرنگی روش، درست میکنه. و لویی همیشه میذاره اون همه کارارو بکنه. این اولین چیزی بود که هری برای لویی درست کرد.اون ساعت رو چک کرد قبل از اینکه خمیر رو آماده کنه و فهمید که هنوز ساعت شیش ـه، به این معنی که اونا قرار نیست به این زودیا بیدار بشن. هری داره عقلشو از دست میده، مطمعنه، چون حداقل برای دوساعت هیچ کاری قرار نیست بکنه. اون نمیتونه الان صبحونشو درست کنه، چون سرد میشه، اونوقت لویی و بچه ها بیشتر از این از پاپا ناامید میشن.
اون کلیداش رو برداشت و رفت تسکو تا چندتا غذا برداره که یه ناهار سبک و یه شام سنگین درست کنه. امروز رو مرخصی گرفته، پس به جای اینکه دروغ بگه و بره نیتن رو ببینه، میخواد وقتش رو با خانوادش بگذرونه و گندکاریاش رو درست کنه، مهم نیست که چقدر طول بکشه.
وقتی برگشت خونه، دید که هنوز همه جا ساکته، پس همه غذاهارو گذاشت سرجاهاشون. ساعت یکم از 7:30 گذشته بود که جاشوا شروع کرد به گریه کردن. هری قبل از اینکه لویی بیدار بشه دویید بالای پله ها و رفت تو اتاق جاشوا.
"سلام رفیق" هری زمزمه کرد، بچه یک سالش رو برداشت و تکونش داد. "سال نو مبارک عزیزم. باید گشنه باشی ها؟ بیا بریم یکم صبحونه پیدا کنیم" صداش لطیف بود و جاشوا آروم گرفت، سرش رو گذاشت رو شونه پدرش و فین فین کرد. وقتی هری از اتاق اومد بیرون، لویی رو دید که اونجا وایساده با یکی از سویشرت های زمان دانشگاه هری و چشماش قرمز و پف کرده ان.
کلاه سویشرت رو موهای بهم ریختشه و با گیجی به هری و جاشوا زل زده.
"هِی، صبح بخیر. داشتم صبحونه درست میکردم که شنیدم داره گریه میکنه، پس اومدم و آرومش کردم. میتونی یکم دیگه بخوابی اگه میخوای" هری گفت، صداش نرم بود. لویی برای چندلحظه زل زد و بعد به بچه ش نگاه کرد که به نظر تو بغل هری آروم میرسید. لویی هیچی نگفت، فقط پیشونی جاشوا رو بوسید و برگشت تو اتاق خوابش. هری آه کشید و از پله ها پایین رفت، قلب شکسته ش رو نادیده گرفت.
اون جاشوا رو روی صندلی مخصوصش گذاشت و یه موز رو تکه تکه کرد و یه کاسه چیریو (یه نوع سریال) خشک بهش داد. جاشوا به نظر هیجان زده میومد، صورت و دستاش کثیف و چسبناک شده بودن و همینطور ریز ریز میخندید. ( ثکبتثقمهبت چقد کیوت :")) ) حداقل جاشوا هنوز ازش متنفر نیست. هری با خودش فکر کرد. زیاد نگذشت که بقیه بچه ها همه باهم اومدن پایین، جیک دستای لویی رو گرفته بود.
"سال نو مبارک" هری با یه لبخند کوچیک گفت، اما هیچکدومشون چیزی نگفتن. لویی محکم آب دهنشو قورت داد و جیک رو یکم محکم تر گرفت.
VOUS LISEZ
This House No Longer Feels Like Home (Persian Translation)
Fanfictionهرى و لويى ٢٠ ساله كه باهمن، كه هرى خيانت ميكنه، و لويى ميشكنه، و هرى يك سال مهلت داره تا ازدواجشون رو درست كنه.