: تاریکی.......تاریکی.
لویی با صدای بم ولی آرومی که مدام توی گوشش میپیچید چشماشو آروم باز کرد و خودشو روی کف سرد آزمایشگاهش پیدا کردم.
اروم روی کف سنگیه آزمایشگاه نشست و به بدن خشک شدش کشو قوس داد.
لو : چه خوابه....
: تاریکی.
لویی سریع طرف صدا چرخید و با دیدن سازه ی خودش که روی تخت نشسته بود و تقریلا داشت با نگاهش آزمایشگاهو قورت میداد تقریبا به گریه افتاد.
خوشحال بود ولی خب.......لویی باید فکر بعدش رو هم می کرد.....که متاسفانه حتی به عملی شدن آزمایشش هم فکر نکرده بود چه برسه به بعدش.
لویی میدونست که جواب آزمایشش همون چیزی درمیاد که استف میگه پس..........تمام تلاششو برای ثابت کردن حرف خودش کرد با اینکه با حرف خودش مخالف بود...........
لویی تمام تلاششو برای اثبات اینکه یه تیکه گوشته شکل دار نمیتونه زنده بشه کرد ولی خب......انگاری حرفش درست دراومد.......و حالا تنها سوالی که ذهنشو درگیر کرده بود این بود....
حالا باید چی کار کنه؟
: تاریکی.
اون پسر زمزمه کرد.
لویی از روی زمین بلند شد و با تردید کنار اون پسر ایستاد.
پسر نگاه سبزشو از دکو دیوار آزمایشگاه گرفت و به لویی داد.
: تاریکی.
و لویی فقط تونست با وحشت بهش نگاه کنه.
: تاریکی.
لویی نفس لرزونشو بیرون داد......اون تازه فهمیده که اون سازه میتونه حرف بزنه...
اونم به زبون خودش......واو......این واقعا جالبه.
: میدونی من کجام؟
لویی با صدای بم و خش داره پسر از توی افکارش بیرون کشیده شد و گفت : چ..چ..چی؟
: کجام؟
و لویی دوباره و دوباره به اون پسر خیره شد.
لویی گیج بود.......حتی اگه الان ازش اسمشو میپرسیدی میگفت " نمیدونم یا نایل هوران"
لوییه گیج واقعا اعصاب خورد کنه.....طوری که نمیتونی حتی برای یه ثانیه تحملش کنی.
: تاریکی.
لو: ت...تاریکی؟
پسر سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد .
لو: چ..چی؟
: سیاهه.
لویی گیج بود....حتی نمیدونست چی باید از پسر بپرسه.
باید زنگ میزد به نایل یا زین یا لیام.......البته اگه از زیر کتکاشون زنده بیرون بیاد تا بتونه توضیح بده..........لیام.......بهترین گزینه.
کمی عقب رفت.
پسره با تیله های سبز و درخشانش با ترس و نگرانی به لویی نگاه کردو گفت : گم میشی.
لو: چ...چی؟
ه: گم میشی.
لو: ا...ال...الان برمیگردم.
خواست بره که پسره چشم سبز مچ دستشو محکم گرفتو گفت : اونور تاریکیه.
اینو گفتو به اونور آزمایشگاه که توی تاریکی پنهان شده بود نگاه کرد.
با واکنش پسر اشک توی چشمای لویی حلقه بست......اون واقعا ترسید.
لو: م..میتونم چ..چراغو روشن کنم.
لویی دستشو از توی دست پسر آزاد کردو رفت و چراغو روشن کرد.
با روشن شدن چراغ، آزمایشگاه روشن شد.....به اون اندازه که پسره چشم سبز دستشو جلوی چشماش گرفت تا نور بیشتر از این اذیتش نکنه.
لویی سریع چراغو خاموش کرد تا به پسر چشم سبز صدمه نزنه.
اون حتی نمیدونه پسر تا چه حد توانایی دیدن داره.
لویی با نگرانی و ترس پرسید : خ..خوبی؟
: روشنه...
لویی با گیجی به پسر نگاه کرد.
به احتمال زیاد اون پسر دیونه ایی چیزیه که هی حرف از تاریکی و روشنی میزنه.
لویی با دو از آزمایشگاه بیرون اومد و با پاهای سستش از پله ها بالا رفت.
نفساش نا منظم بودن و اون واقعا هول شده بود.
لو: چی کار کنم؟
اینو گفتو دست لرزونشو با استرس توی موهاش فرو کردو به عقب هولشون داد.
به طرف تلفن دوید و شروع کرد به گرفتن شماره ی لیام.
دستاش میلرزیدن و همین باعث شد گوشی از دستش بیوفته.
اون قدری هول شده بود که حتی شماره ی لیامو یادش رفته بود.
چند بار محکم زد روی پیشونیش و بعد تلفنو از روی زمین برداشت و رفت تو لیست مخاطبین و شماره ی لیامو گرفت.
اولین بوق.
دوم بوق.
ل: هی لو.
صدای خوشحاله لیام توی گوشی پیچید.
لو: لیام....
لیام وقتی صدای ترسیده و پر از استرسه لوییو شنید با نگرانی گفت : لویی.......چیزی شده؟
لو: فقط.....ف...فقط زود بیا اینجا.
ل: تا پنج دقیقه ی دیگه اونجام.
لویی گوشیو قطع کرد و همونجا روی زمین نشست.
پاهاش دیگه تواناییه ایستادن نداشتن.
لویی اونقدر ترسیده بود که ممکن بود هر لحظه خودشو خیس کنه.
زانوهاشو بغل کرد و پیشونیشو روی زانوهاش گذاشت.
لو: تو چی کار کردی لویی؟..........چی کار کردی؟
لویی مدام اینو از خودش میپرسید و لبشو گاز میگرفت.
تمام وجودش یخ زده بود درست مثل پسری که الان روی تخت آزمایشگاهش بود.
با فکر کردن به اون موجوده خاص تمام تنش به لرزه افتاد.
با صدای زنگه در از جاش پرید.
قلبش به سرعت خودشو به قفسه ی سینش میکوبوند و این ینی لویی در حد مرگ ترسیده.
با دو خودشو به در رسوند و درو با سرعت باز کرد.
قیافه ی نگرانه لیام با دیدن قیافه ی لویی صد برابر نگران تر شد.
لیام با نگرانی گفت : لویی..
لویی لیامو سریع کشید تو و درو بست و قفل کرد.
ل: چی شده؟
لویی انگشت اشارشو جلوی دهنش گرفت تا به لیام بفهمونه که ساکت باشه.
لویی شونه های لیامو با دستای لرزونش محکم گرفتو با ترس به لیام خیره شد.
حتی قادر به حرف زدن هم نبود.
لباشو از هم باز کرد ولی حتی کلمه ایی هم ازش خارج نشد.
لیام با وحشت به لویی که مثل روح سفید شده بود خیره شد.
ل: لو...
لویی تمام تلاششو برای گفتن یه جمله کرد و اون جمله این بود.
لو: من......یه کاره....اشتباه کردم.
: خیلی روشنه......چشمامو اذیت میکنه.
نگاه هر دوی اونا روی پسری که ملافه ی سفیدی دورش پیچیده شده بود ، آهسته وارده هال میشد و با انگشتای مشت شدش چشمشو میمالوند ثابت موند.
لیام واقعا از اون پسر خوشش اومد.
از نظر لیام اون پسر واقعا بانمک و جذاب بود و همچنین...........به لویی خیلی میومد.
لیام حتی با احساس اینکه دستای لویی از روی شونه هاش کنار رفتن نگاهشو از پسر مقابلش نگرفت.
لیام سوت زدو گفت : هی لو......تو واقعا یه سکسیو تور....
ولی حرفش با دیدن اینکه لویی مثل یه جنازه روی زمین افتاده بود قطع شد.______________
ینی عاشق تعداد بازدید کننده ها و بیشتر از اون لایک هام.😒😒
YOU ARE READING
EXPERIMENT (L.s)
Fanfictionتنها گذاشتن فقط کاره یک انسان است.....اما من که انسان نیستم.....پس اینو تا آخرین روزی که نفس میکشی با خودت تکرار کن " من هیچ وقت تنهات نمیزارم". Finished✅✅ _________________ #experiment1#