به کفش های ونسه مشکیش که حالا خاکی و کثیف شده بودن نگاه کرد.
انگشتای پاشو توی کفش جمع کرد تا کمی از یخ زدگیشون کم بشه.
سرشو بالا اورد و به خونه ی قهوایی رنگ روبه روش خیره شد.
"خونه ی زین؟"
اون اینجا چی کار میکرد؟
به اطرافش نگاه کرد ولی به غیر از چند تا خونه ی خالی از سکنه هیچ چیزه دیگه ایی پیدا نکرد.انگاری تنها چیزی که میتونست توی اون شرایط بهش اعتماد کنه همین خونه بود که زیاد دل خوشی هم ازش نداشت.
نفسشو با صدا بیرون دادو به طرف دره حیاط حرکت کرد.
دستشو به آرومی روی دره فلزی گذاشت که باعث شد در به آرومی باز بشه.با قدم های آرومش وارد حیاط شد و با دیدن قیافه ی آشنایی لبخندی از روی خوشحالی زد و با سرعت به طرفش رفت.
سرشو کج کرد تا بهتر بتونه صورتشو ببینه.
ولی با دیدن قیافه ی ناراحت و نگرانش اخم کردو گفت : لیام....خوبی؟ل: اون یه شیطانه لویی.
ن: اون یه شیطانه لویی.
سریع به سمت صدای دوم برگشت.با تعجب به نایل خیره شدو گفت :نایل؟
نایل با تیله هایی که امکان نداشت حتی برای یک بار هم جلوی نزدیک ترین فرد بهش ناراحت به نظر بیاد حالا ناراحت و مضطرب به لویی خیره شده.
زین: اون یه شیطانه لویی.
دیزی: اون یه شیطانه لویی.
جوانا: اون یه شیطانه لویی.
فیزی: اون یه شیطانه لویی.
لوتی: اون یه شیطانه لویی.
استف: اون یه شیطانه لویی.لویی داد زدو گفت : بسه.
دستاشو روی گوشاش گذاشت و روی زمین سرده حیاط نشست و تا میتونست توی خودش جمع شد.نفساش به شماره افتاده بودن و اونقدر پلکاشو محکم روی هم فشار داد تا بالاخره پلکاش درد گرفتن.
با صدای آروم تری ادامه داد :خواهش میکنم بس کنین.با قطع شدن صداها دستاشو از روی گوشاش برداشت و پلکاشو به آرومی از هم جدا کرد.
از روی زمین بلند شد به دور تا دوره حیاط که حالا خالی از هر کسی بود نگاه کرد.
با دستی که روی شونش قرار گرفت سریع برگشت و با دیدن صاحب دست قلبش فرو ریخت و اضطرابش صد برابر شد.
لو: ه..هری.
دیگه از اون خنده های جذاب و شیرینش خبری نبود.
انگاری همه ی اونا جاشونو به نگرانی و ناراحتی داده بودن.هری با ناراحتی و نگرانی به چشمای لویی نگاه کردو و بعد از مکس طولانیی گفت :من شیطانم لویی.
ولی بعد از چند ثانیه لبخند زد و به لویی نزدیک تر شد.
لب هاشو به لاله ی گوشه لویی چسبوندو زمزمه کرد : تو هم یه شیطان خواهی شد........لویی ویلیام تاملینسون.
YOU ARE READING
EXPERIMENT (L.s)
Fanfictionتنها گذاشتن فقط کاره یک انسان است.....اما من که انسان نیستم.....پس اینو تا آخرین روزی که نفس میکشی با خودت تکرار کن " من هیچ وقت تنهات نمیزارم". Finished✅✅ _________________ #experiment1#