دَرِ اتاق رو به آرومی بستم و خودمو توی یه راهروی نسبتا کوچیک که کمی جلوتر به راه پله میخوره، دیدم...
آستینه پیراهنه گشادی که متعلق به خواهرِ چارلیه رو توی مشتم گرفتم و از پلهها پایین رفتم...وقتی که به آخرین پله رسیدم، متوجه زِد، لویی، اون پسره بلوند -چارلی- و یه دختره جدید شدم که همگی کنار هم روی مبل لم دادن!
خیلی سریع همهی سَرها چرخید سمتم و احساس کردم گونههام داغ شدن... به اینهمه توجه عادت ندارم!چند قدم جلوتر رفتم و حالا تقریبا جلوی مبل ایستادم
"سلام"لبخنده کمرنگی روی لبهای چارلی و لویی و اون دختره غریبه نشست، اما همونطور که توقعشو داشتم زِد با اخم شروع کرد بازی کردن با انگشترش!
"سلام! ما منتظرت بودیم"
دختره مو قهوهای گفت و از جاش بلند شد
لبخند زدم
"اسمِ من کَسندرا هستش و خب... تو میتونی کَسی صدام بزنی!"
و بعد به گرمی دستامو فشرداین دختر به دلم میشینه!!
"منم لاراعَم، کَسی... و از آشناییت خوشبختم!"
لبخنده متقابلی زد و برگشت رو به پسرا"هی.. وقته ناهاره... پاشین که سرد میشه"
و بعد دست منو کشید و اول از همه برد توی آشپزخونه..
من از این رفتاره یهوییش شوکه شدم و با لبایی که مثل خط روی هم قرار گرفتن دنبالش رفتم ( همون پوکِر فِیس:|)"اون دوسته فضاییت..."
حرفش باعث شد نفسمو توی سینم حبس کنم
اون به پشت دوتا دستاشو به سینک ظرفشویی تکیه داد درحالی که رو به من بود
"اول حسابی ترسوندمون و باعث شد چارلی یه مشت توی دماغش بزنه!"
احساس کردم مایع تلخی توی گلوم پخش شد.
اون به زِد مشت زد!
بس کن لارا! تو که اهمیت نمیدی؟خندهی مصنوعیای کردم
"اما خب بعد بهمون توضیح داد که توی هیچی نقشی نداشته و اعتمادمونو به دست آورد.. من اولا فکر میکردم لوییس و تو هم بیگانهاید!"
و خندهی کوتاهی کرد"اوه نه من انسانم!"
با لحن احمقانهای گفتم و اون با خنده، آروم به شونم زد..."اما خودمونیم... این فضاییه خیلی هاته.."
اون چی گفت؟
دهنمو باز کردم تا چیزی بگم، اما صدای چارلی مکالممونو قطع کرد
"معذرت میخوام خانوما ولی ما نیم ساعته نشستیم منتظره غذا!"کَسی لبخندی از روی خجالت زد و بعد از گفتنه معذرت میخوام پرید سمت گاز و غذا رو - که مرغِ بریونی بود - از توش درآورد...
صدای شکممو شنیدم و بهم یادآوری کرد که تقریبا دو روزه هیچی نخوردم!
پس همهی فکرارو عقب فرستادم و بعد از اینکه کَسی سمت میز رفت، روی صندلیه بغله لویی نشستم... جایی دقیقا روبهروی زِد!"بفرمایین!"
کَسی اشاره کرد که خوردن رو شروع کنیم و لویی و من مثل قحطی زدهها شروع کردیم به کشیدنه غذا!"زِد! تو نمیخوری؟"
کَسی به زِد گفت و من خودمو کنترل کردم تا به زِد نگاه نکنم. درست مثل خودش!"آمم.. نه! راستش ما از این غذاها نمیخوریم. و اینکه، ممنون!"
صدایِ بَمِ زِد به گوشم خورد ولی هیچوقت سرمو بلند نکردم.
احتمالا کَسی از همون لبخندای معروفش به زِد زده.وقتی لویی قاشقمو گرفت تا نتونم چیزی بخورم، نیشگونش گرفتم! همه خندیدن و حاضرم قسم بخورم لحظهای دیدم زِد با لبخند بهم نگاه کرد... اما این رویایی بیش نبود چون ثانیهای بعد نگاهش کردم و ... اون خیلی بی تفاوت -همچنان با اخم- به بشقابش خیره شده بود.
تو طول ناهار خوردن دیگه حرفی رد و بدل نشد.
چیزی که توی این چند دقیقه دستگیرم شد این بود که چارلی بی وقفه زیرچشمی بهم خیره میشد!
و البته کَسی هم همین کارو نسبت به زِد انجام میداد!نزدیکِ تموم شدنِ غذام بود که متوجه شدم زِد به کَسی لبخنده بزرگی زد و البته کَسی هم یکی از اون لبخندای لعنتیشو درجواب بهش زد!
احساسِ ضعفه عجیبی توی دلم به وجود اومد و حرص و عصبانیت با تموم وجود مغزمو در بَر گرفت!
قاشقو محکم و با سروصدای زیاد روی بشقاب پرت کردم که همهی نگاها -به علاوهی زِد- روی من زوم شدن
"ممنون بابت غذا. سیر شدم"
و خیلی سریع به سمت راه پله رفتم و خودمو به اتاقی که قبلا توش بودم رسوندم.جلوی آیینه ایستادم و به صورتِ لعنتیم خیره شدم.
فاصلهای با گریه کردن ندارم!"چه مرگت شده لارا؟!"
زمزمه کردم
"چرا برات مهمه؟"از دست خودم عصبانیم! چرا یه بیگانه برام مهم شده؟! اون لعنتی حتی یه انسان نیست! من به یه آدم فضایی چه احساسی میتونم داشته باشم؟!
عشق؟!
هاه!!خندهی هیستریکی کردم و بلافاصله خندم تبدیل به گریه شد.
دارم عقلمو از دست میدم.
آخه چطور دختری که به طرز ترسناکی به برادرش وابستس-یا حداقل بود- میتونه اینجوری دَووم بیاره؟!
این دنیای لعنتی چه مرگشه؟!
چرا من بجای نایل نمردم تا از اینهمه بدبختی راحت شم؟اشکا بی وقفه از چشمام خارج میشن و واقعا دلم نمیخواد جلوشونو بگیرم.
این کاریه که توی این چند ساعت اخیر انجام میدم و واقعا نمیدونم تا کِی قراره ادامه پیدا کنه!من نمیدونم... نمیفهمم تا کِی قراره طول بکشه، اما میدونم بالاخره از پا درمیارتم!
موقعی به خودم اومدم که روی زمین نشستم و همون گریههای معروف و پر سروصدام به سراغم اومده!
درحالی که دنبال راهی برای خفه کردنِ خودم بودم، صدای در زدن اومد...